موضوع کتاب دربارهی چیه؟ یاد میگیری که اعتماد به نفس رو چطور میشه در خودت پرورش بدی!
میخوام با یه ایدهی آروم، اما درعینحال انقلابی شروع کنم: بیشتر ما از کمبود مهارت، استعداد یا هوش رنج نمیبریم. چیزی که واقعا کم داریم، «اعتمادبهنفسه»؛ اون ابزار ساده اما حیاتی که بهمون اجازه میده براساس چیزایی که الان بلدیم یا خیلی راحت میتونیم یاد بگیریم، عمل کنیم و عجیب اینجاست که این کمبود، ریشه در واقعیت نداره؛ بلکه زاییدهی توهمه.
اعتمادبهنفس، بهتعریف من، این نیست که مطمئن باشیم موفق میشیم؛ بلکه یعنی باور داشته باشیم که شکستخوردن هم اشکالی نداره. یعنی جرئت امتحانکردن، حتی وقتی که احتمال شکست کاملا جدیه. بااینحال بیشتر ما تردید میکنیم. خودمون رو عقب میکشیم. توی جلسه دست بلند نمیکنیم، برای شغل موردعلاقهمون درخواست نمیفرستیم، یا به کسی که ازش خوشمون میاد چیزی نمیگیم؛ نه بهخاطر اینکه بلد نیستیم چی بگیم یا چطور رفتار کنیم، بلکه چون یه صدایی توی ذهنمون زمزمه میکنه که: «تو لیاقت نداری، بهت میخندن، ردت میکنن، رسوا میشی!»
ما تصور میکنیم که آدمای بااعتمادبهنفس ذاتا یهجور دیگهن. ولی درواقع، تنها فرقشون اینه که رابطهشون با شکست سالمتره. براشون خجالت، نشونهی بیارزشی نیست؛ بلکه یه حس موقت، قابلتحمل و گاهی حتی آموزندهست.
اونها اون سناریوی قدیمی که میگفت: «اگه شکست بخورم، یعنی هیچی نیستم» رو عوض کردن به یه نسخهی ملایمتر: «اگه شکست بخورم، یه چیزی یاد گرفتم.»
برای اینکه بهتر این موضوع رو متوجه بشی، یه مثال میزنم.
سیسِرو، سیاستمدار و سخنور بزرگ رومی بود. کسی بود که روی سرش قسم میخوردن و حتی بعد از گذشت این همه سال، اسمش هنوز پابرجا مونده؛ اما همین آدم خودش اعتراف کرده قبل از سخنرانیهاش از شدت اضطراب حالت تهوع میگرفته.
ما فکر میکنیم اعتمادبهنفس یعنی آرامش و تسلط و لبخند همیشگی؛ ولی در عمل، اعتمادبهنفس میتونه شلخته باشه. ممکنه با دلشوره، ضربان قلب بالا و کف دست خیس همراه باشه. فرقش توی پایداریه. کسی که اعتمادبهنفس داره، نمیترسه؛ فقط تصمیم میگیره که با وجود ترس، جلو بره.
پس چرا انتظار داریم که بهطور طبیعی شجاع باشیم؟ چرا فکر میکنیم تردید یعنی حماقت یا ضعف؟ چون یهجایی توی مسیر زندگی، اینطور تربیت شدیم که ارزش ما مشروطه. بهمون گفتن فقط اگه بینقص، موفق و عالی باشی، اجازه داری بلند حرف بزنی و ما هم رفتیم توی لاک خودمون.
اما من میخوام این باور رو از نو یاد بگیریم. میخوام زیر سؤال ببریم این تصور بهارثرسیده رو که باید از قبل «عالی» باشیم تا اصلاً حق امتحانکردن داشته باشیم. حقیقت اینه که «عالیبودن» نتیجهی همون امتحانکردنه؛ با همهی شکستهاش. آدم بااعتمادبهنفس میدونه که شکست، نقطهی مقابل موفقیت نیست؛ بلکه لازمهی موفقیته.
برای همین، قدم اول اینه که این فرضیات اشتباه رو از هم بپاشیم. اون کودک خجالتی، اون عاشق مردد، اون آدمی که میترسه رزومه بفرسته؛ هیچکدومشون ناتوان نیستن، بلکه فقط آدمایی هستن که یهجایی آسیب دیدن، بهشون یاد دادن نظر بقیه خیلی مهمه و ارزش درونی خودشون رو کم میبینن.
اگه بخوایم اعتمادبهنفس بسازیم، باید از مهربونیکردن با خودمون شروع کنیم؛ نه از سر لوسبودن، بلکه از سر درک. باید یاد بگیریم اون صدای منتقد درون رو شناسایی کنیم و بگیم: «ممنونم، ولی اشتباه میکنی. من اجازه دارم امتحان کنم.»