موضوع کتاب درباره‌ی چیه؟ بهت نشون میده که چرا ما بیشتر از همه خودمون رو نمی‌شناسیم و چرا خودشناسی نه اتفاقی مهم، بلکه ضروریه!

یکی‌از تکان‌دهنده‌ترین حقایقی که درباره‌ی انسان‌بودن وجود داره اینه که ما واقعا چقدر کم خودمون رو می‌شناسیم. خنده‌دار به‌نظر می‌رسه؛ ما توی ذهن‌مون زندگی می‌کنیم، همه‌جا اون رو با خودمون حمل می‌کنیم، اما بااین‌حال، درکش برامون مبهمه. ممکنه تاریخ بخونم، علم یاد بگیرم، یا حتی جای سیاره‌های دور رو بلد باشم، ولی همچنان نتونم بفهمم چرا بعضی صبح‌ها وقتی از خواب پا میشم یه حس بی‌دلیلِ بی‌حوصلگی، بی‌قراری یا غم، باهامه.

روزهایی هستن که بدون دلیل مشخصی، غم عجیبی گلوم رو می‌گیره که حتی نمی‌دونم چه اسمی باید براش بذارم. 

توی لحظه‌هایی مثل انتخاب مسیر شغلی، تصمیم برای موندن یا رفتن توی یه رابطه، یا شب‌هایی که با چشمای باز دراز کشیدم و نمی‌دونم چرا خوابم نمی‌بره، بیشتر از همیشه می‌فهمم که چقدر جواب‌هام مبهمن. 

ممکنه بگم می‌خوام «یه کار خلاقانه بکنم»، یا «کمک کنم دنیا جای بهتری بشه»، ولی این حرف‌ها خیلی کلی‌ هستن و باعث میشن به‌راحتی تحت‌تأثیر برنامه‌های شفاف‌تر بقیه قرار بگیرم. ممکنه یه رابطه رو ناگهانی تموم کنم، یا بیش‌ازحد طولش بدم، یا یه فرصت خوب رو خراب کنم، بدون اینکه واقعا بفهمم چرا.

روانشناسی سال‌هاست بهمون گفته ذهن ما دوتکه‌ست: یه بخشیش خودآگاهه، بخشی هم ناخودآگاهه. 

بخش خودآگاه همون چیزیه که جلو چشممونه، ولی ناخودآگاه پر از خواسته‌ها، ترس‌ها و الگوهاییه که از دید ما پنهون موندن و خودشون رو توی خواب‌ها، لغزش‌های زبون، یا دل‌آشوبه‌های ناگهانی نشون میدن. 

پس میشه گفت بلوغ فقط دونستنِ واقعیت‌های بیرونی نیست، بلکه می‌تونه تبدیل چیزهای مبهم و تاریک ذهن، به چیزی قابل‌دیدن و ‌قابل‌مواجهه هم باشه.

اینکه چرا خودشناسی این‌همه سخته، کاملا تقصیر ما نیست. 

مغز ما برای تصمیم‌های سریع طراحی شده (برای فرار از خطر، برای واکنش فوری)، نه برای تحلیل صبورانه‌ی احساسات؛ اما سختی ماجرا فقط به ساختار مغز برنمی‌گرده، ریشه‌ی عاطفی هم داره. خیلی از چیزایی که توی ناخودآگاه پنهون شدن، ناراحت‌کننده یا حتی شرم‌آورن. گاهی آسون‌تره حواسمون رو با یه سرگرمی پرت کنیم، تا اینکه حقیقت رو ببینیم.

شاید از کسی که فکر می‌کنیم دوسش داریم، یه دلخوریِ قدیمی ته دلمون مونده باشه. شاید بیشتر از چیزی که بخوایم بپذیریم، خودخواه یا حسود یا بی‌رحمیم. شاید هنوز داریم عزای یه شکست عشقی رو به دوش می‌کشیم که «باید» ازش گذشته باشیم. 

جامعه مدام بهمون یاد داده که آدمِ «سالم» چه حس‌هایی رو مجاز به تجربه‌کردنه. 

سال‌ها پیش، به پسرها می‌گفتن گریه نکن، به دخترها می‌گفتن بلندپرواز نباش. حالا شاید اون حرف‌ها کمتر شده باشه، ولی نسخه‌های بی‌سر‌وصداش هنوز هست. هنوزم اگر نه مستقیم، بلکه غیرمستقیم، گفته میشه که یه آدم بزرگ نباید توی محل کار از شدت کارها وحشت‌زده بشه، نباید یه‌جورایی به همکارش حس پیدا کنه، نباید هنوز غم‌های قدیمی رو با خودش حمل کنه. و ما، این حقیقت‌ها رو قایم می‌کنیم، حتی از خودمون.

اما سرکوب، بی‌هزینه نیست. احساسات پنهون‌شده ناپدید نمی‌شن، فقط از جاهای دیگه سر در‌میارن. 

حسرت، تبدیل به تلخی میشه؛ جاه‌طلبیِ بی‌صدا، اضطراب می‌سازه؛ خشم، به عصبانیت انفجاری تبدیل میشه؛ غم، ما رو توی افسردگی فرو می‌بره. 

احساساتی که باهاشون روبه‌رو نمی‌شیم، خودشون رو به شکل‌هایی مثل بی‌خوابی، وسواس، اعتیاد، خستگی مفرط یا رفتارهای عجیب نشون میدن. 

یه مرد ممکنه الکل بخوره نه چون واقعا دلش الکل می‌خواد، بلکه چون کمکش می‌کنه تا اون صداهای درونی رو خفه کنه که جرات شنیدنشون رو نداره. 

یه زن ممکنه خودش رو توی کار غرق کنه نه از سر علاقه، بلکه چون نمی‌خواد با تنهایی خودش مواجه بشه. ناآگاهی از خود، درد می‌سازه.

و این درد فقط شخصی نیست. وقتی با خودمون بیگانه‌ایم، انتخاب‌هامونم اشتباه از آب درمیاد. ممکنه کاری رو رها کنیم که می‌تونست بهمون بیاد، یا شغلی رو دنبال کنیم که هیچ‌وقت با ما جور نیست. ممکنه عاشق کسی بشیم که زخمای قدیمی‌مون رو تکرار می‌کنه. ممکنه با رفتارای عجیب‌مون دوستامون رو از خودمون دور کنیم. این وسط نه خودمون می‌دونیم چرا اینطوری می‌شیم و نه دوستان و اطرافیان‌مون که درنهایت دوری رو با دیدن این رفتارها انتخاب می‌کنن.

برای همین بود که سقراط، اون‌موقع توی آتن باستان، کل فلسفه رو توی یه جمله خلاصه کرد: «خودت رو بشناس!» 

شاید ساده به‌نظر بیاد، یا یه جور سرگرمی لوکس. ما شرکتای توریستی می‌زنیم تا زیبایی‌های قاره‌های دور رو بهمون نشون بدن، ولی برای سفر به ذهن خودمون که به همون اندازه پیچیده و شگفت‌انگیزه، کمک‌حال زیادی نیست. شناختن خود، سخت‌ترین سفره، اما ضروری‌ترین هم هست.

چرا ضروری؟ چون اگه خودم رو نشناسم، اشتباه‌هام رو تکرار می‌کنم. به خودم و بقیه آسیب می‌زنم، بدون اینکه بفهمم چرا؛ ولی اگه خودم رو بشناسم، ممکنه درد ناپدید نشه، اما می‌تونم یاد بگیرم چطور باهاش راه بیام. می‌تونم اون نیروهایی که دارن من رو هل میدن بشناسم، حسادت رو قبل از اینکه من رو به دام تلخ‌کامی بکشونه، ببینم، خشم رو قبل از اینکه منفجر بشه، تشخیص بدم و میل رو قبل از اینکه ویران کنه، بفهمم.

این یه دعوت به زل‌زدن بی‌پایان به درون نیست، بلکه یه یادآوریه؛ یادآوریِ اینکه نادیده‌گرفتن خود، بی‌هزینه نیست؛ همیشه یه جایی ازت هزینه می‌گیره و در این مسیر خودشناسی، هرچند سخت باشه، اما نزدیک‌ترین چیزیه که میشه «آزادی» رو به ما هدیه کنه.

پس اگه بخوام با وضوح زندگی کنم، نباید با فراگیری علم درباره‌ی ستاره‌ها و دریاها شروع کنم، بلکه باید رو به درون برگردم و جرئت کنم محتویات ذهنم رو ببینم؛ مخصوصا اون بخش‌هایی رو که همیشه سعی کردم نبینم.

این کتاب تلاشی برای همینه. آلن دوباتن با همون لحن صریح و دوست‌داشتنیِ خودش سعی می‌کنه تا ما رو با واقعیت درون خودمون آشنا بکنه و سرنخ‌های بده تا شاید درنهایت کمی بهتر خودمون رو بشناسیم.

در ادامه‌ی خلاصه کتاب «خودشناسی» به‌کمک چکیدا متوجه میشی:

  • مدیتیشن فلسفی چیه و چطور می‌تونه گره‌های فکری رو باز کنه؟
  • هویت احساسی ما رو چه چیزایی شکل میدن؟
  • چرا تردید احساسی، اتفاق خوبی برای ماست؟