درباره‌ی هدف گذاری یه حقیقت تلخ وجود داره و اونم اینه که طبق آمار، ۹۰درصد اهدافی که آدما در ایام سال نو برای خودشون تعیین می‌کنن، تا ۳ هفته‌ی بعد به‌طور کامل فراموش میشن.

سوال اینجاست که چرا این اتفاق میفته؟ چرا چسبیدن به هدفی که می‌دونیم چقدر برامون مهمه و توی زندگی‌مون تاثیرات مثبت می‌ذاره، تااین‌اندازه سخته؟

توی اینترنت میلیون‌ها مقاله درباره‌ی روش‌های هدف گذاری و دستیابی به اهداف وجود داره؛ اما توی این مقاله هدفم این نیست که تکرار مکررات کنم.

می‌خوام سراغ موضوعی ظریف‌تر و درعین‌حال بسیار مهم‌تر برم. قصد دارم به‌جای پرداختنِ صرف به راه‌های دستیابی به اهداف، از شکست‌های استراتژیکی بگم که در نگاه اول متوجه‌شون نیستیم، اما باعث میشن تا ما از مسیر بیرون بزنیم و هرگز به اهدافمون نرسیم.

به‌خاطر همین برای عنوان این مطلب از عبارت «راهنمای کامل هدف گذاری که احتمالا جایی نخوندی» استفاده کردم؛ چون واقعا اعتقاد دارم چیزایی که اینجا می‌خونی رو نه‌تنها جایی نخوندی، بلکه احتمالا از زبان هیچ‌کسی هم نشنیدی.

اکثر آدما اهداف رو به‌چشم یه توپ گلف می‌بینن که باید بهش ضربه بزنی و بفرستیش توی سوراخ؛ اما اهداف پیچیده‌تر از این هستن.

بعضی‌وقتا بهتره هدفی رو برای خودت تعیین کنی که می‌دونی به‌احتمال‌زیاد نمی‌تونی بهش برسی. بعضی‌وقتا بهتره وسط راه یه هدف رو ول کنی یا حداقل تغییرش بدی. بعضی‌وقتا هم بهتره که اصلا هدفی تعیین نکرده باشی.

این مطلب پیچیدگی‌های هدف گذاری رو برات ساده‌سازی می‌کنه و بهت نشون میده که کِی هدف بذاری، چطور هدف بذاری و چگونه بفهمی که چه زمانی باید قید یه هدف رو بزنی.

راستی این رو هم اضافه کنم که بخش مهمی از این مقاله، ترجمه‌ای از مقاله‌ی مارک منسن، نویسنده‌ی کتاب‌های عشق کافی نیست، اوضاع خیلی خراب است و هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها هست و از اونجایی که من همیشه ایده‌های این نویسنده رو برای زندگی می‌پسندم، تصمیم گرفتم از مطلبش استفاده کنم.

هدف گذاری چطور می‌تونه بهت کمک کنه؟

مردی رنسانسی در حال هدف گذاری روی کاغذ در حالی که شمعی در کنار خود روشن است.

اگه تمام عمرت توی غار زندگی نکرده باشی (که حتما زندگی نکردی)، حتما می‌دونی که اهداف، منبع مهمی از رضایتمندی و احساس هدفمندی در زندگی‌مونه.

اهداف به ما چیزی رو میدن تا دنبالش کنیم. باعث میشن زندگی‌مون مسیر بگیره. کمکمون می‌کنن ببینیم کجا هستیم، چقدر پیش رفتیم یا کجا کم گذاشتیم.

و البته دلیل محبوبیتشون هم یک حقیقت ساده‌ست؛ اینکه واقعا جواب میدن!

اما قبل‌از اینکه شاد و خوشحال بری سراغ هدف گذاری و چندهفته بعد اهدافت رو فراموش کنی، مهمه که اول بفهمی که اهداف دقیقا چطور بهت سود می‌رسونن.

اهداف معین‌، برای خواسته‌های بیرونی مناسب هستن!

احتمالا رایج‌ترین شکل هدف‌گذاری و احتمالا همون مدلی که خودت هم بارها استفاده کردی، تلاش برای رسیدن به یه نتیجه‌ی معینه.

مثلاً می‌خوام نویسنده بشم، پس برای خودم هدف می‌ذارم که تا آخر سال یه کتاب بنویسم. یا می‌خوام به آزادی مالی برسم، پس هدف می‌ذارم که تا آخر ۱۴۰۴ تمام بدهی‌هام رو بدم. یا می‌خوام بدنم رو خوش‌فرم کنم، پس می‌گم تا ۶ ماه دیگه باید ۹ کیلو کم کنم.

این جور هدفای مشخص و قابل اندازه‌گیری، برای رسیدن به موفقیت‌های ملموس خیلی خوب جواب می‌دن. اینو تحقیقات زیادی ثابت کردن؛ توی هر فرهنگ، هر سن و سالی، و تو موقعیت‌های مختلف، این مدل هدف گذاری جواب داده.

در واقع، هدفای مشخص مثل جی‌پی‌اس برای زندگی‌ هستن. همون‌طور که جی‌پی‌اسِ گوشیت نیاز داره دقیق بدونی کجا می‌خوای بری، هدفای بیرونی هم فقط وقتی مفیدن که دقیق بدونی چی می‌خوای.

مثلاً وقتی می‌گی «می‌خوام بیشتر پول جمع کنم»، انگار به جی‌پی‌اسِ گوشیت بگی می‌خوام برم شیراز. خب کجای شیراز؟ حافظیه؟ دروازه قرآن؟ پاسارگاد؟

اما اگه بهش بگی که دقیقا می‌خوای کدوم خیابون یا کدوم رستوران بری، حالا جی‌پی‌اس می‌تونه دقیق بهت بگه کدوم خیابون، چند متر مونده، کِی باید بپیچی و کِی می‌رسی.

وقتی هدف مشخص داری، می‌تونی راحت پیشرفتت رو اندازه بگیری. به این مدل هدفا می‌گن SMART، چون مخفف پنج‌تا کلمه‌ی انگلیسی هست:

  • مشخص (Specific)
  • قابل اندازه‌گیری (Measurable)
  • دست‌یافتنی (Achievable)
  • مرتبط (Relevant)
  • زمان‌دار (Time-bound)

مثلاً به‌جای اینکه بگی «می‌خوام بیشتر پس‌انداز کنم»، بگو: «می‌خوام تا ۲۹ اسفند، ۱۵۰ میلیون پول پس‌انداز کنم». اینجا دیگه می‌دونی دقیقاً باید چی کار کنی.

از اول فروردین شروع کنی، ۳۶۵ روز وقت داری:

  • روزی: ۴۱۱ هزارتومن
  • هفته‌ای: ۲ میلیون و ۸۷۶ هزارتومن
  • ماهی: ۱۲ میلیون ۳۳۰ هزارتومن

حالا دیگه می‌دونی اگه روز ۵۷ام هستی، باید حدود ۲۳ میلیون تومن پس‌انداز کرده باشی. یا توی هفته‌ی ۱۸ام، باید حدود ۵۵ میلیون کف حسابت باشه. هر انحرافی از این اعداد یعنی باید یه چیزی رو تغییر بدی؛ یا نحوه‌ی پس‌اندازت، یا شاید خودِ هدفت.

یه مزیت دیگه‌ی هدفای مشخص اینه که کمک می‌کنن تمرکز کنی روی اون چیزی که می‌خوای و خودت رو از شر حواس‌پرتی‌های بی‌ربط خلاص کنی. مثلاً وقتی می‌دونی باید ماهی ۱۲ میلیون پس‌انداز کنی، خیلی راحت‌تره بفهمی کجاها باید خرج اضافه رو حذف کنی یا وقتی می‌دونی باید ۹ کیلو کم کنی، دقیق‌تر می‌تونی بفهمی چی بخوری، چی نخوری.

هدفای مشخص یه‌جورایی باخودشون انرژی و انگیزه و استمرار رو هم به‌همراه میارن.

اما یه‌ زمانایی هم هست که هدف ما یه رشد درونی هست. آیا توی چنین شرایطی هم این نوع از هدف گذاری جواب میده؟

برای رشد درونی ما به اهداف کلی نیاز داریم

تصویری از یک مرد رنسانسی به سبک نقاشی که به حالت آرام و مدیتیشن در میانه‌ی یک میدان شلوغ در روم باستان نشسته

بعضی وقتا چیزی که می‌خوای، قابل اندازه‌گیری نیست.

مثلاً می‌خوام نویسنده‌ی بهتری بشم. خب یعنی چی؟ یعنی بازدید سایتم بالا بره؟ کتاب‌هام پرفروش بشه؟ یا برام ایمیل بیاد که: «دمت گرم، عجب نویسنده‌ای هستی!»؟

اینجا دقیقاً همون جاییه که قضیه گره می‌خوره. چون اگه به خودت بگی «نویسنده‌ی خوب یعنی کسی که بازدید سایتش بالاست»، خب راه‌های خیلی ناجوری هم هست برای بالا بردن بازدید، بدون اینکه واقعاً نویسندگی‌ت بهتر شده باشه.

توی کاهش وزنم همین داستان هست. خیلیا وزن کم می‌کنن، ولی با رژیم‌های ناسالم و شدید که بیشتر از منفعت، ضرر ایجاد می‌کنن. مثلا تو با یه سال زندگی با نون‌خشک و آب‌هویج قطعا می‌تونی وزنت رو بیاری پایین، اما آیا سلامتیت رو هم حفظ می‌کنی؟ قطعا نه!

اینجاست که «هدفای کلی» به دادت می‌رسن.

اینکه فقط بخوای ۹ کیلو کم کنی کافی نیست. باید بخوای یه آدم سالم باشی. فقط اینکه بخوای کتاب‌هات فروش بره کافی نیست، باید بخوای واقعاً نویسنده‌ی بهتری بشی. فقط اینکه بخوای یه میلیون دلار دربیاری کافی نیست، باید بخوای این پول رو به یه روش درست و پایدار دربیاری.

این مدل اهداف (مثل سالم‌تر شدن، آزادی مالی بیشتر، مهارت بیشتر)، از اون جهت مفیدن که همیشگی‌ و درونی هستن. هیچ‌وقت نمی‌تونی بگی «من دیگه کاملا سالمم و دیگه احتیاج به تلاش بیشتر ندارم.» یا «دیگه نویسنده‌ی کاملی‌ شدم.» همیشه جا برای بهترشدن هست.

و همین بی‌پایان بودنِ این هدفای کلیه که باعث می‌شه اون هدفای مشخص، معنی‌دارتر بشن. چون اگه فقط به هدفای مشخص بچسبی، خیلی راحت می‌تونه روی روانت تأثیر منفی بذاره. ولی وقتی یه هدف کلی پشتش باشه، به اقداماتت معنا میده و درنتیجه حالت بهتره و حتی ممکنه نتیجه‌ی بهتری هم بگیری!

این نشون می‌ده که بهترین اهداف اونایی هستن که باعث میشن از مسیر هم لذت ببری، نه اینکه فقط به مقصد فکر کنی.

حقیقت ماجرا اینه که تو به هر دوتاش نیاز داری؛ یعنی هم یه هدف مشخص که هیجانت رو بالا ببره (مثلا می‌خوام تا آخر سال ۱۵۰ میلیون تومن پس‌انداز کنم)، و هم یه هدف کلی که معنایی به اون اقدامات و تلاش‌هات بده (مثلا می‌خوام آزادی مالی بیشتری داشته باشم).

اگه این دومی نباشه، ممکنه اوضاع خیلی زود از کنترلت خارج بشه.

چطور هدف گذاری می‌تونه بهت آسیب بزنه

زنی رنسانسی که از خستگی روی زمین افتاده و به خواب رفته

این ماجرای هدف گذاری یه روی تاریک هم داره که هم کم درباره‌ی صحبت میشه و هم خودمون معمولا درنظرش نمی‌گیریم و اگه حواست نباشه، ممکنه خودت هم تو دامش بیفتی.

دلیل اینکه هدف گذاری خیلی خوب جواب می‌ده اینه که وقتی تمرکزت رو می‌ذاری روی یه موضوع مشخص یا یه معیار خاص، راحت‌تر می‌تونی بقیه‌ی چیزای بی‌ربط یا حواس‌پرت‌کن رو کنار بزنی.

ولی خب، مثل هر چیز دیگه‌ای توی زندگی، اگه زیادی جدی بگیریش، می‌تونه برات دردسر بشه.

فکر کن یه وکیل موفق رو که این‌قدر کار می‌کنه (۹۰ ساعت در هفته!) که بچه‌های خودشو نمی‌شناسه. یا دانشجویی که از صبح تا شب مشغول درسه و هیچ دوستی نداره. یا اون بنده‌خدایی که تصمیم گرفته بدون تجهیزات حرفه‌ای از کوه اورست بالا بره، چون خب هدفشه دیگه!

وقتی زیادی درگیرِ یه هدف خاص می‌شی، ممکنه چیزایی رو قربونی کنی که اصلا به اون هدف معنا می‌دادن.

بدتر از اون، دنبال‌کردنِ وسواس‌گونه‌ی هدفا می‌تونه آدم رو به سمت رفتارای غیراخلاقی بکشونه.

تحقیقات نشون دادن کسایی که تمرکزشون فقط روی یه هدف خاصه، بیشتر احتمال داره دروغ بگن یا تقلب کنن تا بهش برسن.

توی هدف گذاری دو تا تله هست که باید خیلی حواست بهش باشه:

  1. اهدافی که با ارزش‌هات جور نیستن
  2. اهدافی که از پایه اشتباه انتخاب شدن

بیا تک‌به‌تک بررسی‌شون کنیم.

وقتی اهدافت با ارزش‌هات هم‌راستا نیستن

یکی از بزرگ‌ترین دام‌هایی که خیلیا توش گیر میفتن اینه که دنبال هدفایی می‌رن که با ارزش‌های واقعی زندگی‌شون همخونی ندارن.

یکی موفقیت شخصی و رشد فردی رو مهم می‌دونه. یکی دیگه روابط عاطفی براش مهم‌تره. یکی هم دوس داره توی دنیا اثر بذاره یا جامعه‌ای بسازه.

اول باید بدونی چی برات مهم‌تره، بعد بری سراغ هدف‌گذاری. وگرنه تهش می‌مونی با یه عالمه دستاورد که هیچ حال خوبی بهت نمی‌دن.

ممکنه ساده به‌نظر برسه، ولی بارها دیدم که مثلاً یکی واسه‌ش روابط صمیمی مهمه، ولی کل وقتشو می‌ذاره روی پول درآوردن، چون فکر می‌کنه اینطوری به اون رابطه‌ها می‌رسه.

یا یکی می‌خواد توی دنیا اثر بذاره، ولی میفته توی دام خودیاری و باشگاه و بهینه‌کردنِ همه‌چی توی زندگی شخصیش؛ جوری که دیگه اصلاً یادش می‌ره دنیای بیرونی هم وجود داره!

یا کسی که عاشق آزادی و استقلاله، ولی تو یه شغل پُرپول گیر کرده که ازش متنفره، فقط چون فکر می‌کنه این مقام بالاست که بهش آزادی می‌ده.

و تهش، همه‌ی این آدما یه روز بیدار می‌شن و با خودشون می‌گن: «چرا انقدر حالم بده؟ من که دارم موفق می‌شم! دارم هدفامو یکی‌یکی تیک می‌زنم. پس چرا هیچی سر جاش نیست؟»

مشکل اینه که هدفایی که دنبال می‌کنن، با ارزش‌های واقعیشون هماهنگ نیست و این یه نسخه‌ی تضمینیه برای بدحال‌بودن.

چرا گاهی هدف‌هامون مال خودمون نیستن؟

رایج‌ترین دلیلِ اینکه توی این تله گیر میفیتم اینه که می‌ذاریم بقیه به‌جای ما هدف تعیین کنن. دور و برمونو نگاه می‌کنیم، می‌بینیم کی داره پول درمیاره، کی رفته سفر خارجه، کی روزی سه بار می‌ره باشگاه و هیکلش مثل بازیگرای هالیوودی شده. بعد با خودمون می‌گیم: «عه، اینا خوشحال به‌نظر می‌رسن، پس منم باید مثل اونا رفتار کنم!»

و اینجوریه که خیلی نامحسوس، هدفامون از خودمون جدا می‌شن.

شروع می‌کنیم به پول‌درآوردنِ بیشتر، مسافرت‌‌رفتن‌های لاکچری، رژیم‌های عجیب‌غریب، هزار تا حرکت ورزشی در روز، خوردن غذاهای عجیب مثل «ماهی پیچیده‌شده در برگ کِیل آغشته به آب پیاز»، بی‌اینکه حتی یه لحظه از خودمون بپرسیم: «من واقعاً اینا رو می‌خوام؟»

به‌قول خودِ مارک منسن:

گور بابای اهداف بقیه‌ی آدما. تو باید براساس ارزش‌های خودت زندگی کنی، نه ارزش‌های دیگران!

یادت باشه، اهدافت باید برای خودت باشن، نه برای رضایت بقیه. خیلی از آدما اون چیزی که واقعا براشون مهمه رو با چیزی که دیگران براش ارزش قائلن اشتباه می‌گیرن و اگه این دوتا رو با هم قاطی کنی، ممکنه سال‌ها از عمرت رو بدی برای دنبال‌کردن چیزایی که تهش به‌جای رضایت، کسالت رو برات به‌ارمغان میارن.

اهدافی که حالت رو بدتر می‌کنن

یه اشتباه دیگه که خیلیا مرتکب می‌شن اینه که اهدافی می‌ذارن که نه‌تنها مشکلشونو حل نمی‌کنن، بلکه بدترش هم می‌کنن.

یه مثال بامزه‌اش اینه که یکی می‌گه: «می‌خوام کسب‌و‌کار خودم رو راه بندازم که هر وقت دلم خواست کار کنم و از دست رئیس بداخلاقم راحت شم.»

خب، این آدما حواسشون نیست که وقتی خودت رئیس خودتی، استرست حداقل سه برابر می‌شه؛ چون دیگه هر اشتباه، هر تصمیم غلط، هر خراب‌کاری‌ای، مسئولش خودتی.

آره، تایم کاری دست خودته، ولی وقتی روزی ۱۲ ساعت مشغولی، دیگه خیلی حق انتخابی نمی‌مونه!

خیلی از اهداف در واقع خودشونو خنثی می‌کنن.

مثلاً یکی می‌ره یه ماشین لوکس قسطی می‌خره که حس پولداربودن بگیره! یا یکی با آدمایی که دوسشون نداره وارد رابطه می‌شه، فقط چون می‌خواد تنها نباشه. یا یکی واسه سالم‌ترشدن وزن کم می‌کنه، ولی با رژیمای افراطی که به بدنش آسیب می‌زنن.

واقعیت اینه که مسیر رسیدن به هدف، گاهی از خود هدف مهم‌تره.

اگه به هدفت برسی ولی توی مسیر، روابطتو خراب کرده باشی، خانواده‌ت رو از خودت دور کرده باشی، یا اعتبار و شخصیتت رو نابود کرده باشی، خب واقعاً به چی رسیدی؟

چطوری هوشمندانه هدف گذاری کنیم؟

تصویری از یک سرباز رومی که کمانش را به سمتی هدف گرفته است.

باید بین اهداف مشخص و اهداف کلی تعادل برقرار کنی.

نوع اهدافی که تعیین می‌کنی، تأثیر خیلی زیادی داره روی اینکه اگه بهشون برسی، چقدر احساس رضایت کنی.

وقتی فقط روی اهداف بیرونی و مشخص (SMART) تمرکز می‌کنی، ممکنه تهش حس خیلی بدی داشته باشی. چون این هدفا بی‌ارزش هستن؛ نه بی‌ارزش از نظر اهمیت، بلکه از نظر بی‌ارتباط بودن به ارزش‌های درونی تو.

مثلاً اینکه بخوای پول زیاد دربیاری خیلی هم خوبه. ولی این هدف نمی‌گه چرا می‌خوای پول دربیاری. واسه همینه که اون خوشحالیش هم معمولاً زودگذره.

پس لازمه که هدفای بیرونی و مشخصت رو با هدفای درونی و کلی ترکیب کنی.

مثلاً هدف بیرونیت اینه که «می‌خوام درآمدم در سال از یک میلیارد تومن فراتر بره».

هدف درونیت می‌تونه این باشه: «چون می‌خوام آزادی مالی داشته باشم و از استرس پول دربیام.»

حالا اون هدف بیرونی جهت‌دار شده، چون تو داری دنبال آزادی می‌ری، نه فقط یه عدد توی حساب بانکی. و این باعث می‌شه توی راه رسیدن بهش، کارایی نکنی که آزادی رو ازت بگیره؛ مثل شغل سمی یا ۷ روز کار در هفته.

احتمالاً یکی از دلایلی که انقدر روی هدفای بیرونی تمرکز می‌کنیم اینه که راحت می‌شه اندازه‌شون گرفت.

توی دنیای هدف گذاری یه جمله معروفه که می‌گه: «آنچه اندازه‌گیری نشود، بهبود نمی‌یابد.»

ولی واقعیت اینه که اون هدفایی که راحت‌تر می‌تونی اندازه بگیری، یعنی همون هدفای بیرونی، معمولا کمترین رضایت رو می‌دن.

دیدن اینکه به هدف مالی‌ت رسیدی آسونه؛ کافیه موجودی بانکت رو چک کنی یا فهمیدن اینکه وزن کم کردی ساده‌ست؛ کافیه بری روی ترازو و به رقمی که نشون میده نگاه کنی.

ولی فهمیدن اینکه در مسیر چیزایی مثل «استقلال»، «رشد فکری»، یا «حس تعلق به یه جمع»، چقدر پیش رفتی خیلی سخت‌تره.

نکته‌ی جالب اینجاست که دقیقا همین اهدافن که باعث می‌شن آدم مدت بیشتری با انگیزه بمونه و در نهایت رضایت بیشتری داشته باشه.

تعادل بین هدف‌های سخت و هدف‌های آسون

همون‌طور که هدف‌های بیرونی نیاز به تعادل با هدف‌های درونی دارن، هدف‌های خیلی سخت و بلندپروازانه‌ هم باید با هدف‌های کوچیک‌تر و ساده‌تر متعادل بشن.

اگه هدفت خیلی سخت یا دور از دسترس باشه (مثلاً سفر به قمرهای سیاره‌ی مشتری)، خیلی زود انگیزه‌ت رو از دست می‌دی. چون عملاً هیچ پیشرفتی حس نمی‌کنی.

از اون طرف، اگه هدف خیلی آسون باشه (مثلاً سه‌تا شنا برم)، خب بعد از انجامش یه حس خوب کوچولو می‌گیری، ولی خیلی زود برات بی‌معنی می‌شه.

واسه همین بهترین کار اینه که یه هدف بلندپروازانه رو برداری و خوردش کنی به هدف‌های ساده‌تر و قابل‌دسترس‌تر.

مثلاً خود مارک منسن میگه من سال‌ها پیش من یه هدف خفن داشتم: اینکه نویسنده‌ی پرفروش نیویورک تایمز بشم. یه هدف خیلی بزرگ که چندین سال طول کشید تا بهش برسم. بعد میگه واسه اینکه بتونم بهش برسم، یه‌سری هدف کوچیک‌تر و ساده‌تر براش چیدم:

  • یه وبلاگ پربازدید راه بندازم که محورش نوشته‌هام باشه
  • با یه ناشر قرارداد چاپ کتاب ببندم
  • بیش از ۱۰۰ هزار کلمه مطلب بنویسم که بتونم ازشون یه پیش‌نویس کتاب دربیارم

همین اهداف فرعی هم البته آسون نبودن، ولی هرکدومشون قابل انجام توی یکی دو سال بودن.

و میگه حتی همینا رو هم گاهی می‌شکستم به هدفای خیلی ساده‌تری مثل: «هر روز هزار کلمه بنویسم به مدت یه ماه» یا «پیشنهاد کتابم رو برای ده تا ایجنت بفرستم».

جمع‌بندی

خب، تا اینجا یاد گرفتیم که:

  • هدف‌های مشخص و بیرونی‌مون باید پایه‌ای داشته باشن از هدف‌های درونی که با ارزش‌هامون جور باشن.
  • هدف‌های بلندمدت و سخت رو باید بشکنیم به هدف‌های کوچیک‌تر و قابل‌دسترس‌تر.
  • و هدف‌هامون باید بلندپروازانه باشن، اما نه اون‌قدر که غیرقابل دسترس به‌نظر برسن.

حالا اگه بخوایم همه‌ی اینا رو کنار هم بذاریم، به یه ساختار شبیه این می‌رسیم:

هدف گذاری smart و کلی به روایت تصویر

تصور کن که اهدافت شبیه یه هرم هستن. بالای هرم، اون هدف بزرگ و بلندپروازانه‌ت قرار داره.
مثلاً: «می‌خوام توی یه سال ۱۸ کیلو وزن کم کنم.»

واسه رسیدن بهش، باید یه‌سری هدف فرعی بزاری مثل:

  • هفته‌ای سه بار ورزش
  • کم کردن ۱۵۰۰ کالری در روز (فقط یه مثال بود، من دکتر نیستما!)

حالا اینا هم خودشون می‌تونن ریزتر بشن به کارای ساده‌تری مثل:

  • یاد گرفتن ۱۰ تا دستور غذای سالم
  • خرید ترازو برای اندازه‌گیری مواد غذایی
  • گرفتن مربی خصوصی یا مشاور تغذیه

اما نکته‌ی مهم اینه که همه‌ی این هرمِ هدف‌های مشخص، باید درون یه دایره از هدف‌های کلی و درونی باشن. مثلاً: «می‌خوام سبک زندگی سالم‌تری داشته باشم»، «می‌خوام حس بهتری نسبت به بدنم داشته باشم»، «می‌خوام انرژی و استقامت بیشتری تو زندگی داشته باشم».

اینجوری اهدافت:

  1. از درون با ارزش‌هات هماهنگ می‌شن
  2. از بیرون به مراحل کوچیک‌تر و قابل‌انجام تقسیم می‌شن
  3. انگیزه‌ت رو در طول زمان حفظ می‌کنن

حالا چطوری از صفر این مدل هدف‌گذاری رو انجام بدی؟

خیلی ساده‌ست. قدم‌به‌قدم:

۱. چی برات ارزشمنده که دلت می‌خواد بیشتر توی زندگیت باشه؟مثلاً: اعتمادبه‌نفس، روابط عاشقانه‌ی سالم، آزادی مالی، حس مفید بودن
۲. چه هدف‌های کلی‌ای بهت کمک می‌کنن تا اون ارزشا رو تقویت کنی؟مثلاً: «می‌خوام زندگی سالمی داشته باشم»، «می‌خوام به استقلال مالی برسم»، «می‌خوام مادر خوبی باشم»
۳. حالا یه هدف بیرونی و مشخصِ بلندپروازانه تعریف کن که به اون هدف کلی کمک کنه.مثلاً: «۱۸ کیلو وزن کم کنم»، «تا قبل از ۵۰ سالگی ۵۰۰ میلیون پس‌انداز داشته باشم»، «هر هفته حداقل ۱۰ ساعت وقت باکیفیت با بچه‌هام بگذرونم»
۴. حالا این هدف بزرگ رو بشکن به هدف‌های کوچیک‌تر و قابل انجام.مثلاً: «هفته‌ای ۳ جلسه ورزش»، «۲۵٪ از حقوقم رو برای ۵ سال پس‌انداز کنم»، «هر شب ۲ ساعت با بچه‌هام باشم (بدون موبایل و حواس‌پرتی)»

این چیزا رو بنویس. بچسبون جایی که جلوی چشمت باشه و شروع کن.

سلاح مخفی: وقتی شکست مفیدتر از موفقیته!

بیاین یه لحظه با خودمون روراست باشیم؛ ما نمی‌دونیم چی ما رو واقعا خوشحال می‌کنه. نمی‌دونیم چی واقعیه و چی خیالی. بلد نیستیم بفهمیم حاضر به چه فداکاری‌هایی هستیم و خیلی وقتا اصلا نمی‌دونیم توانایی‌هامون چقدره.

پس خیلی منطقیه که توی انتخاب اهدافمون هم خراب کنیم.

بعضی‌وقتا، یه هدفی کلی زحمت داره ولی آخرش به اون اندازه‌ای که فکر می‌کردیم نمی‌ارزه. یا یه هدفی که اولش ساده به‌نظر می‌رسید، وسط راه می‌فهمیم محاله. یا حتی گاهی خیلی نزدیک می‌شیم به رسیدن، ولی یهو به خودمون میایم و می‌فهمیم: «من اصلا از این هدف خوشم نمیاد!»

اینجاست که باید گفت: شکست توی یه هدف، گاهی از موفقیت توش باارزش‌تره!

چون شکست بهت یاد می‌ده که چی رو از اینجا به بعد نباید دنبال کنی.

ارزش واقعی اهدافمون، توی چیزی نیست که بهش می‌رسیم، بلکه توی جهتیه که بهمون می‌دن.

هدف‌ها مثل یه قطب‌نما عمل می‌کنن، ما رو به سمتی می‌برن که فکر می‌کنیم دلمون می‌خواد؛ ولی اگه وسط راه بفهمی «من اصلا اینو نمی‌خوام»، خیلی راحت باید ولش کنی!

بعضیا از این بابت ناراحت می‌شن. فکر می‌کنن شکست خوردن. خب که چی؟ شکست طبیعیه. شکست یعنی داری یاد می‌گیری.

بهتره زودتر شکست بخوری و مسیرت رو عوض کنی تا اینکه یه سال از عمرت رو بذاری برای چیزی که آخرش قراره حس کسالت بهت بده.

انعطاف، برگ برنده‌‌ی توئه!

مارک منسن درباره‌ی نحوه‌ی هدف گذاری سالانه‌ی خودش هم توضیحات جالبی رو ارائه میده و میگه: من هر سال، برای خودم ۴-۵ تا هدف تعیین می‌کنم. بعد اینا رو می‌شکنم به هدف‌های فصلی و ماهانه.

معمولاً تا برسیم به خرداد، نصف هدف‌هام یه جوری تغییر کردن.

تا آخر سال، معمولاً حداقل یکی‌شونو ول کردم.

گاهی حتی وسط تابستون، یه هدف جدید می‌پره وسط و کلا مسیر عوض می‌شه!

کسایی که توی هدف گذاری انعطاف‌پذیرن، آخرش نسبت‌به اونایی که سفت و سخت به هدفشون چسبیدن، نتایج بهتری می‌گیرن.

بی‌خیال شدن از هدفایی که یا دست‌نیافتنی‌ان، یا دیگه به کارت نمیان، کلی فایده داره:

  • استرس کمتر
  • حس بهتر نسبت به خودت
  • سلامت جسمی بیشتر
  • خواب بهتر
  • و حتی کاهش علائم افسردگی و افزایش حس مثبت

یادت باشه: هدف‌ها فقط یه سری نقطه‌چین خیالی تو ذهن خودتن.

نه کسی نمره‌‌ای بهت می‌ده، نه کسی بابت نرسیدن بهشون تنبیهت می‌کنه.

ارزش هدف فقط وقتی واقعیه که به زندگی‌ت سود برسونه. اگه نمی‌رسونه؟ بندازش دور.

ما واقعا تا یه چیزی رو امتحان نکنیم، نمی‌فهمیم درسته یا نه. خیلی وقتا تا یه چیزی رو تجربه نکنیم، نمی‌فهمیم که واقعاً می‌خواستیمش یا نه. یا حتی نمی‌فهمیم ارزش‌هامون چی هستن، مگر اینکه یه مدت باهاشون زندگی کنیم.

هدف‌ها فقط آزمایش‌های زندگی‌ان.

اگه دیدی اون هدفی که داشتی با خواسته‌ها و ارزش‌هات نمی‌خونه، هیچ ایرادی نداره که ولش کنی و بری دنبال یه هدف تازه.