چندسال پیش، ادارهی امنیت اجتماعی آمریکا آماری رو دربارهی موفقیت آدمها ارائه داد. توی این آمار، ذکر شده که اگه بهطور کاملا تصادفی، ۱۰۰ فرد آمریکایی رو که توی ابتدای مسیر زندگی حرفهایشون هستن، انتخاب کنی و زندگیشون رو زیرنظر بگیری، ۴۰ سال بعد میبینی که تنها یک نفرشون واقعا ثروتمند شده و داستان موفقیت خودش رو رقم زده. از ۹۹نفرِ باقیمونده، ۴ نفرشون وضع مالی خوبی دارن، ۵ نفرشون باید مدام به کارکردن ادامه بدن، ۳۶ نفرشون مردهن و ۵۴ نفرشون هم وابستگی مالی به خونواده و دوستاشون دارن. این آمار بهوضوح نشون میده اوضاع چندان درست نیست.
نکته اینجاست که اون یکنفر، چه چیزی رو میدونسته که ۹۹نفرِ دیگه ازش بیخبر بودن؟ آیا سبک زندگی خاصی داشته؟ آیا از مزایای پنهانی بهره برده؟
برای پیبردن به جوابِ این سوالات، هیچ راهی بهتر از خوندنِ داستان موفقیت بزرگان افراد موفق نیست؛ البته این داستانها بهوفور توی اینترنت وجود دارن، اما درست مثل همین آمارِ ادارهی امنیتِ اجتماعیِ آمریکا، ۹۹درصدشون هیچ انگیزهای رو در شخص خواننده ایجاد نمیکنن.
برای کسی که هدفش از خوندنِ داستان موفقیت ثروتمندان و بزرگان، انگیزهگرفتن برای حرکت بهسمت هدفش هست، خیلی مهمه که چه داستانی و از چه کسی روایت میشه. توی این مطلب، قراره ۷ داستان موفقیت کوتاه رو از افرادی بخونی که از عمیقترین درههای زندگی، به بلندترین قلههای موفقیت رسیدن و تاثیرات شگرفی رو روی خودشون و جامعه گذاشتن.
فارغاز اینکه هدفت از خوندنِ این داستانا، رسیدن به موفقیت مالی هست یا نه، توی این مطلب قراره روایتهایی رو دنبال کنی که وقتی این صفحه رو بستی، مثل یک بمب انرژی فقط دنبال تحقق اهدافت باشی.
۱. داستان موفقیت ویلیام جیمز

ویلیام جیمز، توی یه خونوادهی ثروتمند و درجهیکِ آمریکایی در قرن نوزدهم بهدنیا اومد؛ منتها از همون بچگی مدام مریض بود. اغلب دچار استفراغ و اسپاسم کمر میشد و اکثرا اوقات توی اتاقش بود و نمیتونست مثل بقیهی همسنهاش، بچگی کنه. این خونهنشینی باعث شده بود تا به نقاشی روی بیاره و بهنظر خودش، کارش تو این زمینه خوب بود؛ اما پدرش دائما بهش سرکوفت میزد و اون رو مایهی ننگ خانواده میدونست.
برادر و خواهرش، هرکدوم برای خودشون کسی شده بودن و اسمورسمی بهم زده بودن؛ اما این وسط، ویلیام جیمز حکم لکهی ننگ رو برای خونوادهش داشت.
پدرش ازطریق پارتیبازی تونست ویلیام رو به دانشکدهی پزشکی بفرسته و بهش گفت که این آخرین فرصتی هست که بهت میدم.
خود ویلیام جیمز توی خاطراتش گفته یهبار که از بیمارستان روانی بازدید کردیم، با بیماران احساس نزدیکی بیشتری میکردم.
بعد از چندماه کلنجاررفتن با خودش و وضعیتش، فهمید که برای پزشکی ساخته نشده و دلش رو به دریا زد.
تصمیم گرفت از دانشگاه انصراف بده و برای دورشدن از فضای سمی خانواده، توی تور بازدید از آمازون ثبتنام کرد.
توجه کن که داریم راجعبه قرن ۱۹ صحبت میکنیم، نه ۱۰سال پیش!
وسط راه آبله گرفت و تا مرز مرگ رفت؛ اما بهطور معجزهآسایی زنده موند. ویلیام در تمام عمرش خودش رو قربانی زندگی میدونست؛ اما درحینسفر با کتابی آشنا شد که بنیان فکریش رو عوض کرد. بهخودش گفت که بذار یکسال با این فکر زندگی کنم که خودم مسئول ۱۰۰درصد اتفاقات زندگیم هستم.
میدونی چی شد؟
همون پسری که مایهی ننگ خانواده بود، به پدر علم روانشناسی آمریکا تبدیل شد که کل جهان برای حضور در سمینارهای روانشناسی ازش دعوت میکردن.
هروقت احساس میکنی قربانی هستی، ویلیام جیمز رو به خاطر بیار و سعی کن مسئولیت زندگی خودت رو به عهده بگیری.
۲. داستان موفقیت جیم کری

در بعدازظهر یکیاز روزهای ۱۹۸۵، جوونی جویای نام و عاشقِ بازیگری تصمیم گرفت برای آیندهی خودش قدم مهمی رو برداره.
اون جوون برای خودش یک چک به مبلغ ۱۰میلیوندلار نوشت و تاریه وصولش رو ۱۰سال بعد، یعنی سال ۱۹۹۵ تنظیم کرد. اون میخواست با استفاده از قانون جذب و مصورسازیِ اولین چکِ قرارداد بازیگریش، داستان موفقیت خودش رو رقم بزنه.
بهمدت ۱۰سال هرروز و هرشب با فکر بازیگری میخوابید و بیدار میشد. هرروز با خیال اینکه جایزهی بهترین بازیگر رو دریافت کرده، از محل کار تا خونه رانندگی میکرد و حتی یک لحظه از این رویا دست نکشید و در تمام این مدت، اون چک ۱۰میلیوندلاری همیشه توی کیفِ پولش بود.
این جوون برای رسیدن به خواستهش تلاشهای زیادی کرد و مدام سعی داشت تا چیزهای جدیدی رو راجعبه بازیگری و کمدینشدن یاد بگیره و بالاخره تلاشهاش جواب داد. سال ۱۹۹۵ اولین قرارداد بزرگ سینمایی بهارزش ۷میلیوندلار بهش پیشنهاد شد و بالاخره تونست به رویای دیرینهی خودش جامهی عمل بپوشونه.
اسم اون فیلم، «احمق و احمقتر» بود که به موفقیت بزرگی رسید و اون جوون کسی نبود جز جیم کری؛ ستازهی طناز سینمای هالیوود که امروز همهی ما با نقشهای طنز و درخشانش، میشناسیمش.
کاری که جیم کری انجام داد، نمود واقعی استفاده از قدرت قانون جذب در زندگی هست. جیم کری با استفاده از قانون جذب به شغل موردعلاقهش رسید. اگه دوست داری دربارهی قانون جذب بیشتر بدونی، باید سراغ کتاب راز اثر راندا برن بری. اگه فرصت خوندنِ این کتاب رو نداری، هیچ ایرادی نداره؛ چونکه چکیدا قبل از تو این کتاب رو خونده و صفر تا صدش رو خلاصه کرده تا اصل کلام رو ظرف ۲۰دقیقه بخونی. برای مطالعهی خلاصه کتاب راز روی دکمهی زیر کلیک کن.
۳. داستان موفقیت ادیسون

در دوران کودکی، وقتی که هنوز توماس ادیسون در مدرسه درس میخوند، یک روز بههمراه یه نامه ازطرف مدرسهش به خونه اومد. مدرسه تاکید کرده بود که این نامه رو صرفا با حضور اولیا باز کنه. ادیسون نامه رو به مادرش داد و گفت: «مدرسه گفته که این نامه رو حتما به شما بدم.»
وقتی که مادر ادیسون نامه رو باز کرد و متن رو خوند، خیلی سریع اشک از چشماش جاری شد. ادیسون از مادرش پرسید که توی نامه چه چیزی نوشته شده و بعد مادرش متن داخل نامه رو برای پسرش خوند:
پسر شما یه نابغهست. این مدرسه برای آموزشدادن به همچین نابغهای، بیشاز اندازه کوچیک هست و ما بهاندازهی کافی معلمین خوب برای آموزش به فرزند شما نداریم. لطفا خودتون وظیفهی آموزش به فرزندتون رو بهعهده بگیرید.
سالها از این ماجرا گذشت و مادر ادیسون از دنیا رفت. تا اون زمان، ادیسون به یکیاز بزرگترین نابغههای عصر خودش تبدیل شد و داستان موفقیت خودش رو رقم زده بود؛ اما یهروز بهصورت تصادفی، همون نامهی مدرسه رو پیدا کرد و کنجکاو شد که خودش متنِ نامه رو بخونه.
اینبار ادیسون بهمحض بازکردنِ نامه اشک از چشماش جاری شد؛ اونم برای ساعتها!
توی نامهای که مدرسه برای مادرش ارسال کرده بود، این متن درج شده بود:
پسر شما یک کودن تمامعیاره. ما دیگه نمیتونیم اجازه بدیم که چنین دانشآموزی در مدرسهی ما تحصیل کنه. لطفا خودتون وظیفهی آموزش به فرزندتون رو بهعهده بگیرین.
بعد از اینکه ادیسون ساعتها با متنِ این نامه گریه کرد، جملهی زیر رو داخل دفتر خاطراتش نوشت:
توماس ادیسون، کودنِ خردسالی بود که توسط یک مادرِ قهرمان، به نابغهی قرن تبدیل شد.
ادیسون توی زندگیش سختیهای زیادی رو تحمل کرد و به سختکوشی هم شهره بود. در ۱۲سالگی توی قطار، روزنامه و میوه میفروخت و این سختکوشی رو حتی در اختراعات ادیسون هم میشد دید.
وقتی یه روزنامه از ادیسون دربارهی ۱۰هزاربار شکستش برای ساخت لامپ سوال پرسید، ادیسون در جواب گفت: «من ۱۰هزاربار شکست نخوردم. من صرفا ۱۰هزار راهکاری رو پیدا کردم که برای رسیدن به هدفم، کارساز نبودن.»
۴. داستان موفقیت چارلز بوکوفسکی

چارلز بوکُوفسکی یه الکیِ خانومباز بود. یه قماربازِ ولگرد و خسیس، یه تنبلِ از زیرِکاردررو و در بدترین روزهاش، یه شاعر بود. برای خوندن داستان موفقیت بزرگان، احتمالا این آدم آخرین کسی باشه که برای پندهای زندگی سراغش بری؛ اما دقیقا بهخاطر همینه که بوکوفسکی، یکیاز بهترین داستانها برای قرارگیری توی این لیست رو داره؛ چون از دل تودهی اجتماع بیرون میاد.
بوکوفسکی میخواست نویسنده بشه؛ ولی سالهای سال هیچ مجله، روزنامه یا انتشاراتی کارهاش رو چاپ نمیکرد. بهش میگفتن نوشتههاش افتضاحه، ناپختهست و ازلحاظ اخلاقی، مُنحَط هست.
همینطور که نوشتههاش بیشتر و بیشتر با دستِ رد مواجه میشد، سنگینیِ بارِ این قضیه چارلز رو به یه افسردگی فرو برد که بیشترِ طول عمرش باهاش بود.
بوکوفسکی یه شغل تماموقت در ادارهی پست و قسمت بایگانی نامهها داشت. چندرغاز پول میگرفت که بیشترش رو خرج مشروب میکرد. بقیهش رو هم با قمار روی اسب، بهفنا میداد.
بیشترِ وقتها، صبحها کف اتاقش بیدار میشد؛ چون شب قبلش تا مرز مرگ مشروب خورده بود.
۳۰سال بههمینمنوال گذشت.
وقتی بوکوفسکی پنجاهساله شد، بعد از یه عمر شکست و نفرت از خود، سردبیرِ یه نشرِ مستقل بهطرز عجیبی به نوشتهجات این آدم علاقه پیدا کرد و تصمیم گرفت که یه فرصت بهش بده. این اولین فرصتِ واقعی بوکوفسکی بود و خودش هم خیلی خوب میدونست که احتمالا این تنها باری هست که این شتر دمِ خونهش میخوابه. بوکوفسکی به سردبیر نوشت:
دو گزینه بیشتر ندارم. توی ادارهی پست بمونم و عقلم رو از دست بدم، یا اینکه بزنم بیرون و با ماشینتحریرم بازی کنم و از گشنگی بمیرم. تصمیمم رو گرفتم؛ میخوام از گشنگی بمیرم.
درست بعد از امضاکردنِ قرارداد، بوکوفسکی اولین رمانش رو درعرض سه هفته نوشت. خیلی ساده اسمش رو گذاشت ادارهی پست. در قسمت «تقدیم به» نوشت:
تقدیم به هیچکس!
بعد از این قرارداد، بوکوفسکی بهعنوان یک رماننویس و شاعر میترکونه. به موفقیتش ادامه میده و شش رمان و صدها شعر منتشر میکنه و بیشتر از دو میلیون نسخه از کتابهاش در سرتاسر دنیا فروش میره. محبوبیتش باعث تعجب همه ازجمله خودش میشه.
۵. داستان موفقیت دِیو بِرِیلزفورد

در یکی از روزهای سال ۲۰۰۳، دِیو بِرِیلزفورد درحالی بهعنوان مدیر جدید سازمان دوچرخهسواریِ حرفهای بریتانیا منصوب شد که تیم دوچرخهسواری بریتانیا بیشتر از صدسال خفتوخواری رو توی تمام رقابتهای دوچرخهسواری تحمل کرده بود.
از سال ۱۹۰۸ به اینور فقط یک مدال طلای المپیک سهم تیم دوچرخهسواری بریتانیا شده بود و در مسابقات بینالمللی توردوفرانس، انقدر اوضاع بد بود که طی ۱۱۰سال هیچ دوچرخهسوار بریتانیایی نتونسته بود حتی به پیروزی توی این رقابت نزدیک بشه.
عملکرد تیم دوچرخهسواری بریتانیا بهاندازهای افتضاح بود که یکیاز بزرگترین تولیدکنندههای دوچرخه در اروپا از فروش دوچرخه به این تیم امتناع کرد؛ چون میترسیدن با فروش دوچرخه به بریتانیاییها، تصویر یک برند بازنده رو توی ذهن بقیهی تیما از خودشون بسازن.
توی چنین شرایطی بریلزفورد استخدام شد تا این افتضاح رو تموم کنه. چیزی که بریلزفورد رو از بقیهی مربیهای قبلی جدا میکرد، تاکید و تعهد به استراتژی بهبودهای کوچیک و جزئی بود؛ انقدر جزئی که از صندلی دوچرخه تا نوع الکلی که به چرخها میمالیدن و لباسی که دوچرخهسوارا تن میکردن، همگی عوض شدن.
خودش میگفت: «کلیت این اصل از جایی میآید که اگر هرآنچه به راندن یک دوچرخه مربوط میشود را جدا کنید و سپس همانها را به میزان ۱ درصد بهبود ببخشید، پس از سرهمبندیِ این اجزا، بهبود قابلتوجهی را متوجه خواهید شد.»
نتیجهی این کارا چی شد؟
فقط ۵سال بعد و توی بازهای که کسی انتظارش رو نداشت، تیم دوچرخهسواری بریتانیا ۶۰درصد از مدالهای طلای المپیک ۲۰۰۸ رو درو کردن. توی همون سال، اولین دوچرخهسوار بریتانیایی برندهی مسابقات توردوفرانس شد و این روند تا سالهای بعد هم ادامه پیدا کرد.
درطول یک دورهی دهساله از سال ۲۰۰۷ تا ۲۰۱۷، دوچرخهسواران بریتانیایی ۱۷۸قهرمانی جهان، ۶۶مدال المپیک و پاراالمپیک و ۵ پیروزی توردوفرانس بهدست آوردن.
سوال اینجاست که بریلزفورد چه چیزی رو میدونست که مربیهای قبلی نمیدونستن؟
جواب در دو کلمه خلاصه میشه: ساختار عادت!
عادتها چیزهایی هستن که رفتار و عملکرد ما رو تنظیم میکنن و نکتهی مهم دربارهی عادتها اینه که اکثر ما وقتی طبق عادت کاری رو انجام میدیم، متوجه غیرارادیبودنِ کارمون نمیشیم. بریلزفورد فهمیده بود که برای موفقیت و رقمزدن داستان موفقیت تیم دوچرخهسواری بریتانیا، باید روی تغییر عادتها تمرکز کنه.
این داستان واقعی، در بخشی از کتاب عادتهای اتمی اومده. اگه دوست داری عادتهای بد رو با عادتهای خوب جایگزین کنی، خوندن این کتاب شدیدا بهت توصیه میشه.
راستی، خلاصه کتاب عادت های اتمی در چکیدا هم قرار داره؛ بنابراین اگه بههردلیلی، فرصتِ خوندنِ نسخهی کاملِ این کتاب رو نداری، میتونی خلاصهی صفر تا صد عادتهای اتمی رو در ۲۰دقیقه ازطریق سایت و اپلیکیشن چکیدا بخونی یا بشنوی.
۶. داستان موفقیت روزا پارکس

یکم دسامبر ۱۹۵۵، یک خیاط سیاهپوست بهاسم روزا پارکس، بعد از یه روز طاقتفرسای کاری برای برگشتن به خونه در بخش عقب اتوبوس، یعنی قسمتی که مخصوص سیاهپوستان تدارک دیده بودن، نشسته بود.
بعد از چند ایستگاه که مسافران سوارِ اتوبوس شدن، قسمتِ سفیدپوستانِ اتوبوس پر شد. توی چنین شرایطی، سیاهپوستان موظف بودن که جای خودشون رو به سفیدپوستانی بدن که سرپا هستن. رانندهی اتوبوس هم از روزا خواست که مطابق معمول عمل کنه و در انتهای اتوبوس، مثل بقیهی سیاهپوستان، سرپا بیاسته تا سفیدپوستان بشینن.
همهی اتوبوس، حتی سیاهپوستان هم انتظار رفتار متعارفی و سازگار با نُرم جامعه رو داشتن؛ اما روزا که خیلی خسته بود، قاطعانه گفت: «نه، من این کار رو نمیکنم!»
البته این قاطعیت، عواقب خوبی رو براش بههمراه نداشت؛ چونکه اونروز مجبور شد تا ادامهی مسیر را بهسمت خونه، با پای پیاده طی کنه؛ بااینحال، از تصمیمش پشیمون نبود.
دولت با این رفتار، روزا پارکس رو جریمه و حتی بازداشت کرد. عدهای از روحانیون سیاهپوست چنین تنبیهی رو برای یه نافرمانیِ ساده، بیشازاندازه نامعقول میدونستن. اونها از ترسِ اینکه شرایط برای سیاهپوستان سختتر نشه، دست به دامن «دکتر کینگ شدن» و دکتر کینگ فریادخواهیِ روزا رو پذیرفت.
روزا پارکس، مارتین لوترکینگ و هزاران نفر دیگه، با تمایل خودشون، با بیرونگذاشتنِ پاشون از حد خودشون و تحریم ناوگان حملونقل همگانی آمریکا و تعمیمِ اون به سایر رفتارهای فردی و جمعیِ خود، انقلابی رو در مناسبات نژادی در آمریکا و بعدازاون، در سرتاسر جهان بهوجود آوردن. اونها بتِ کهنه و کور «نهاد اجتماعی» که تفکیک نژادی رو اجتنابناپذیر میکرد، شکستن و مسیر جهان رو بهسمت برابری نژادی حرکت دادن.
داستان موفقیت روزا پارکس و مارتین لوترکینگ، نمونهی خوبی از اهمیت اقدامات کوچیک و تاثیراتش روی تغییرات بزرگ هست.
۷. داستان موفقیت کریستوفر ریو

سال ۱۹۹۵ کریستوفر ریوِ بازیگر از اسب پایین افتاد. این حادثه گردنش رو شکست و باعث شد تا قطع نخاع بشه و بهطور کامل از گردن به پایین فلج بشه.
برای درمان پیش پزشکهای مختلفی رفت، اما آخرین پزشک حرف ناامیدکنندهای بهش زد: «خیلی متاسفم که اینو میگم، ولی تو باید سعی کنی که با این شرایط جدیدت کنار بیای. راه دیگهای اندازی.»
فکر میکنی که حرف پزشکها رو قبول کرد؟ نه!
کریستوفر ریو برنامهی ورزشی سنگینی رو شروع کرد که مستلزم حرکت تمام قسمتهای بدن با استفاده از تحریک الکتریکی بود. کریستوفر نمیخواست حرف پزشکها رو قبول کنه. پزشکها بهش میگفتن که با این کارا فقط خودش رو ناامید میکنه و زندگی رو از اینی که هست، تلختر میکنه.
۵سال بعد، اتفاقی افتاد. برای اولینبار، قادر شد تا یهکم دستهاش رو تکون بده، بعد بازوهاش رو و بعد از اون پاهاش رو و درآخر نیمتنهی بالاییش رو.
باورنکردنی بود، تمام اسکنهای مغزی نشون میدادن که مغز کریستوفر یکبار دیگه به بدنش سیگنال ارسال میکنه و بدن به اون سیگنالها پاسخ میده.
کریستوفر نهتنها خودش رو بهبود داد، بلکه شیوهی تفکر علم درمورد سیستم عصبی و توانمندی اون برای بازایابی رو هم تغییر داد.
چنین تفکری، نمودِ بارز تفکر پیشرونده هست. توی تفکر پیشرونده، فقط ناممکن هست که ناممکنه.
اگه دوست داری دربارهی تفکر پیشرونده بیشتر بدونی، کتاب طرز فکر رو شدیدا بهت توصیه میکنم. اگه فرصت خوندنِ این کتاب رو نداری، میتونی خلاصه کتاب طرز فکر رو که چکیدا تهیه کرده، ازطریق سایت یا اپلیکیشن چکیدا مطالعه کنی.
پیشنهاد مطلب مشابه
۱۰ نکته دربارهی موفقیت که باید بدونی، اما نمیدونی
این مطلب همینجا تموم نمیشه و ادامهش رو تو میتونی داخل بخش کامنتها بنویسی. اگه داستان موفقیت افراد موفق و بزرگان دیگهای رو میشناسی که توی این مطلب آورده نشده، توی کامنتا دربارهش بنویس تا هم بقیه بخونن و هم این مطلب بهروزرسانی بشه.
واقعا متاسفم برای شما که با این که میدونید قانون جذب یه حرف بدون پایه و بی اساسه احتمالا برای جذب مخاطب و فروش محصول اخلاق حرفه ای رو زیر پا میذارید و این خرافات رو ترویج میدید.
من تا بحال پیجتون رو دنبال میکردم و از شما خرید کردم. اما تو پیجم در مورد شما و این اقدام بدتون اطلاع رسانی میکنم (تا بحال همیشه از شما اشتراک گذاری میکردم) و خودم هم شما رو تا زمانی که این مطلب سخیف رو پاک نکنید آنفالو میکنم.
مرسی از نظرت دوست عزیز.
فکر میکنم مطالعه قبل از هر چیزی باید منتهی به این بشه که تابآوریمون در قبال تکثر نظرات و دیدگاههای مختلف رو بالا ببریم. اینکه هرچیزی من بهش باور دارم درسته و بقیه غلطه، دیدگاه مهلکیه که چکیدا بارها توی صفحات اجتماعی سعی کرده بهش بپردازه.
هر انسانی دیدگاههایی دربارهی زندگی و دنیا دارن؛ اما مهم اینکه که دیدگاه خودمون رو حقیقت محض ندونیم. فکر نکنیم هرچیزی خلاف باورهامون غلطه.
بابت همراهیت تا اینجا با چکیدا ازت سپاسگزاریم؛ اما این جمله که یا اینو پاک کنین یا اگه نکنین من دیگه دنبالتون نمیکنم، مصداق بارز رفتار دیکتاتورمآبانهست.
باید یاد بگیریم رفتار دیکتاتوری از همین لحظات کوچیک خودش رو نشون میده و در قدرت، صرفا دامنهی تاثیراتش رو بسط میده.
هدف چکیدا تماما اینه تا کمک کنه تا آدما از این رفتارهایی که شاید خودشون متوجه نباشن آگاه بشن و جامعهی امنتر و سالمتری ساخته بشه.