کتاب راجعبه چی صحبت میکنه؟ استارتاپها باید متفاوتاز شرکتها اداره بشن
تا حالا تجربهی قرارگرفتنِ توی یک اتاق تاریک رو داشتی؟ اتاقی که قبلا داخلش نبودی و اصلا نمیدونی که داخلش خالی هست یا پر از وسایل جورواجوره؟
از اینکه این تجربه رو داشتی یا نه اطلاعی ندارم؛ اما نکتهای که میتونم با قاطعیت بگم، اینه که هیچ آدمی دوست نداره توی چنین شرایطی قرار بگیره. به این میگن ترس از ناشناختهها؛ اما اگه بهت بگم که یکسری از آدمها دانسته پا به این اتاق تاریک میذارن چی؟ اگه بهت بگم که پشت این تصمیمشون امید و انگیزه قرار گرفته چی؟
ممکنه فکرت جاهای جورواجوری بره؛ اما بذار راحتت کنم و مستقیم بریم سراغ اصل مطلب! این شرایط از پدیدهای بهاسم استارتاپها نمایندگی میکنه.
برخلاف شرکتهای سنتی و بزرگ، استارتاپها کسبوکارهایی نوپا با گروهی از افراد کمتجربه هستن که هیچ اطلاعاتی از مسیرِ پیشِروشون ندارن. تنها محرکِ استارتاپها فرضیه هست که اونهم ممکنه مثل خیلی از فرضیهها با واقعیت منطبق نباشه.
برعکس شرکتهای بزرگ که اطلاعات دقیقی از آمار بازارشون، مشتریهای هدفشون و میزان درآمدهاشون دارن، استارتاپها در یک عدمقطعیت کامل بهسر میبرن. اونها نمیتونن آیندهی خودشون رو پیشبینی کنن، چون گذشتهای ندارن. نمیدونن مشتریهاشون چی میخوان، چون قبلا مشتریای نداشتن و نمیدونن کدوم روشها برای جذب مشتری یا ایجاد یک کسبوکار پایدار بهترن، چون معمولا تجربهای توی حوزهی تجارت ندارن. برای فهمیدن روش درست، اونها باید انعطافپذیر بمونن. برنامهریزیهای بلندمدت یا تکیهبر پیشبینیهای بلندمدت از وضعیت بازار، صرفا به اونها توهمی از یک نقشهی راه میده.
مدیریت سنتی، شامل دو چیزه؛ توسعهی برنامهها و نظارت بر افراد برای اجرای اونها.
مدیر، برنامهای رو طراحی میکنه، هدفی رو تعیین میکنه، وظایفی رو به کارمندانش محول میکنه و اونها رو راهنمایی میکنه تا مطمئن بشه سروقت به اهداف تعیینشده میرسن.
این نوع مدیریت، در شرکتهایی کارآمد هست که مدتهاست از تأسیسشون میگذره و میدونن قبلا چه راهکارهایی جواب داده و درنتیجه در آینده چه کارهایی نتیجهبخش خواهد بود؛ اما این قضیه برای استارتاپها فرق داره.
بااینوجود بسیاریاز بنیانگذاران استارتاپها، از ابزارهای مدیریت شرکتی مثل اهداف بلندمدت یا پیشبینیهای بلندمدت بازار، استفاده میکنن. طوری رفتار میکنن که انگار دارن یک موشک رو برای فرستادن به فضا آماده میکنن؛ سالها مشغول سرهمبندیکردنش هستن و در لحظهی مناسب، پرتابش میکنن؛ اما درواقعیت مدیریت یک استارتاپ، بیشتر شبیه راندنِ یک جیپ در یک زمین ناهمواره. بنیانگذارها باید پیوسته مسیر خودشون رو عوض کنن و سریعا به موانع غیرمنتظره و بنبستها واکنش نشون بدن.
بااینحال استارتاپها نباید کلا برنامهریزی رو کنار بذارن و صرفا با تفکر «هرچه باداباد» پیش برن. بیبرنامگی کسی رو تاحالا بهجایی نرسونده. یک نفر باید کنترل اوضاع رو دردست داشته باشه تا تصمیمات هوشمندانه در مورد مسیر حرکت بگیره.
تیم مدیریتی یک استارتاپ، باید سعی کنن موقعیت خودشون رو تاحدممکن حفظ کنن و کسبوکارشون رو در مسیر هدف نهاییشون نگه دارن؛ بنابراین نیاز دارن تا معیارهای مناسب رو برای تشخیص اینکه در مسیر درست قرار دارن یا نه، پیدا کنن.
در ادامهی خلاصه کتاب استارتاپ ناب، چکیدا بهت میگه که:
- چرا استارتاپها نباید بهشکل شرکتها اداره بشن؟
- چطور بیباکی بنیانگذاران یک استارتاپ میتونه بهضرر تیم تموم بشه؟
- چگونه موفقیت یا عدمموفقیت سیاستهای جدید کسبوکارت رو ارزیابی کنی؟