احتمالا اکثر ما روی این موضوع اتفاق نظر داریم که دیگه نه آهنگها مثل قبل ماندگار هستن، نه فیلمها قشنگ و بهیادماندنی هستن و نه هنر اون معنا و مفهوم والای گذشتهش رو داره.
دلایل زیادی برای این مسئله عنوان میشه. بعضیها تغییر ذائقهی نسل جدید رو دلیلش میدونن؛ اما مارک منسن، نویسندهی کتابهای محبوب و پرفروش هنر ظریف رهایی از دغدغهها و اوضاع خیلی خراب است، نگاه عمیق و جذابی رو به این ماجرا ارائه میده که واقعا شایستهی توجه هست.
بنابراین چیزی که در ادامه میخونی، حاصل تأمل این نویسنده روی این موضوع با تمرکز روی اقتصاد توجهمحوری هست که از اینترنت و شبکههای اجتماعی تا حتی دنیای سیاست، ما رو احاطه کرده.
آیا بهاندازهی کافی سرگرم شدی؟

در رمان کلاسیک شوخی بیپایان (Infinite Jest) نوشتهی دیوید فاستر والاس، فیلمی وجود داره که اونقدر سرگرمکنندهست که هرکسی حتی بخشی کوتاه ازش رو ببینه، دیگه هیچ میلی برای انجام هیچ کار دیگهای توی زندگیش نداره و فقط میخواد ادامه بده به تماشای اون فیلم. توی کتاب، کسایی که این فیلم رو میبینن، خانواده، دوست، شغل، حتی خوردن و خوابیدن رو کنار میذارن؛ فقط برای اینکه همچنان بتونن فیلم رو تماشا کنن.
موضوع کلی «شوخی بیپایان» اینه که هم برای فرد و هم برای جامعه، ممکنه «بیشازحد سرگرم شدن» اتفاق بیفته. بخش زیادی از هزار و چند صفحهی کتاب هم دربارهی همین مضحکبودنِ چنین جامعهایه. والاس اوایل دههی ۱۹۹۰ این رمان رو نوشت؛ زمانی که تلویزیونها تازه داشتن چندین کانال رو همزمان پخش میکردن، شبکههای خبری تازه ۲۴ساعته شده بودن، بازیهای ویدئویی عقل و هوش بچهها رو برده بودن و فیلمهای بلاکباسترِ تابستونی پولهای باورنکردنیای توی گیشه درمیآوردن.
اون موقع، والاس تازه یه دورهی ترک اعتیاد به الکل و مواد رو پشت سر گذاشته بود. اما با وجود اینکه برای اولینبار توی بزرگسالیش پاک شده بود، یه چیز عجیب رو فهمید: نمیتونست جلوی خودش رو برای تماشای تلویزیون بگیره.
والاس بهنوعی فهمیده بود که هرچی رسانهها بیشتر بشن، رقابت برای جلب توجه هم بیشتر میشه. و وقتی رقابت برای جلب توجه زیاد بشه، دیگه محتوا برای زیبایی یا هنر یا حتی لذت ساخته نمیشه، بلکه صرفاً برای «اعتیادآور بودن» ساخته میشه. وقتی فقط دو تا کانال تلویزیونی باشه، اون کانالها نگران این نیستن که شما بزنین شبکه رو عوض کنین؛ فقط بهترین برنامهای که میتونن رو میسازن. اما وقتی دویست کانال باشه، هر شبکه باید هر کاری بکنه تا شما رو تا جای ممکن نگه داره. والاس این مشکل رو دههها قبل دید. با توجه به تجربهی شخصیش از اعتیاد و دورهی ترک، اون فرهنگ «اعتیاد جمعی» رو که ما خیلی زود اسیرش میشدیم، بهخوبی درک کرده بود.
امروز ما معمولاً این رسانههای اعتیادآور رو با «سرگرمی» اشتباه میگیریم. یه سازوکار روانی عمیق توی مغزمون هست که میگه: «خب، من شش ساعت نشستم این برنامه رو دیدم، پس لابد خیلی دوسش داشتم.» درحالیکه نه، واقعیت اینه که متن برنامه در حد متوسط و حتی آشغال بوده و تو فقط با حقههای نویسندگی ضعیف و کلیفهنگرهای پشتسرهم گیر افتادی که ساعتها ادامه بدی. درست مثل همون لحظهای که بیاختیار توی شبکههای اجتماعی اسکرول میکنی خیلی بیشتر از چیزی که واقعاً میخوای. مغزت هک میشه تا فقط یه قسمت دیگه ببینی، فقط بفهمی فلان شخصیت واقعاً مرده یا نه.
توی شبکههای اجتماعی، این پدیدهی «اعتیادآوره ولی واقعاً خوشم نمیاد» بارها و بارها بررسی و نقد شده. اما توی حوزههای دیگهی رسانه و سرگرمی هنوز بهاندازهی کافی جدی گرفته نشده.
سرویسهای پخش آنلاین فیلم و هالیوود متهمای اصلی هستن. چندتا فیلم متوسط دیگه از دنیای ماروِل لازمه تا این موضوع ثابت بشه؟ چندتا اسپینآف ضعیف دیگه از جنگ ستارگان؟ چندتا سریال سطح پایین نتفلیکس با پایانهای زورکی هر اپیزود؟ همه شکایت میکنن که «هالیوود دیگه ایدهی جدید نداره.» خب، دلیلش واضحه: وقتی مدام محتوای تازه از همون داستانهای تکراری بسازن، مردم همچنان درگیر میمونن. بازی کردن با حس نوستالژی و بازسازی ژانرهای کلاسیک، راه بیخطر و تضمینی برای نگهداشتن مخاطبه.
موسیقی هم وضع مشابهی داره. مدتهاست آمار سرویسهای موسیقی نشون میده مردم وقت بیشتری رو برای شنیدن آهنگهای قدیمی میذارن تا آهنگهای جدید. و این روند روزبهروز بیشتر میشه. دکمههای ماوس آدمایی که عاشق موسیقی هستن، بیشتر از دکمهی «بعدی»، روی دکمهی «آهنگ قبلی» داره کلیک میکنه.
تهیهکنندهی قدیمی موسیقی، ریک بیاتو، اخیراً چندتا ویدئو منتشر کرده که توضیح میده موسیقی پاپ این چند سال چطور سادهسازی شده؛ در حد یکی دو آکورد و یه ملودی تکراری برای دو سه دقیقه. نه کُر، نه بریج، نه تنوع، نه اوج و فرود. فقط یه مشت صداهای تکراری و گیرنده، پشتسر هم.
بخشی از دلیلش به اقتصاد پخش آنلاین برمیگرده. هنرمندا انگیزه ندارن بهترین آهنگ یا آلبوم ممکن رو بسازن، بلکه انگیزه دارن آهنگهای زیاد، ساده و کوتاه بسازن که باعث نشه کاربر بزنه بره سراغ آهنگ بعدی. نتیجه این شده که بهتره ۲۰۰ تا آهنگ متوسط و قابلشنیدن داشته باشی تا ۲۰ تا شاهکار واقعی.
مشکل مشابهی یوتیوب رو هم گرفته. بزرگترین برنامهسازهای این پلتفرم برای کارهایی مثل بازکردن هزارتا جعبهی آمازون یا بارها و بارها ماشین هدیهدادن به دوستاشون میلیونها بازدید میگیرن. از یه طرف واقعا چیز خاصی نیست، از طرف دیگه میبینی خودت داری بیاختیار روی ویدئوی بعدی و بعدی و بعدی کلیک میکنی.
وقتی همهچیز با معیار «میزان درگیری» یا همون انگیجمنت سنجیده بشه، محتوا دیگه نه برای سرگرمی واقعی و نه دیگه برای ارزش هنری یا خلاقیت فکری، بلکه صرفا برای اعتیادآوربودن ساخته و پرداخته میشه. این یعنی ما مصرفکنندهها حجم بیشتری از هنر قابلپیشبینیتر، کمنوآورتر و کممایهتر نصیبمون میشه.
توی دنیای هنر و موسیقی و فیلم و تلویزیون، این آزاردهنده و خستهکنندهست. باعث میشه هرکسی بیشتر و سختتر بگرده تا چیزی تازه و ارزشمند پیدا کنه. اما جایی که این «بهینهسازی برای اعتیادآوری» واقعاً خطرناک میشه، حوزهی دیگهای از فرهنگه که میخوام دربارهش بگم: سیاست!
قبلا نوشتهم که بیشتر مردم آمریکا در مورد خیلی چیزا اتفاقنظر دارن. اما بااینحال، احزاب سیاسی و دولت مدام کارهایی میکنن که اکثریت دوست ندارن. خیلی تحلیلگرها این تناقض بین خواستههای مردم و عملکرد دولت رو به عواملی مثل سیستم انتخابات مقدماتی، منافع خاص یا دوقطبیسازی شبکههای اجتماعی ربط دادن.
ولی یه توضیح دیگه هم هست: سیاستمدارا درست مثل مدیرای هالیوود، پاپاستارها و یوتیوبرها انگیزهشون اینه که «انگیجمنت» بیشتری بگیرن. نه نتیجهی بهتر. فقط توجه بیشتر. بنابراین کارهاشون برای سیاستگذاری هوشمندانه یا قوانین معقول یا مصالحهی سنجیده طراحی نمیشه، بلکه صرفاً برای اینکه تا جای ممکن چشم و ذهن ما رو گیر بندازن.
والاس اینو هم دیده بود. توی کتاب «شوخی بیپایان»، رئیسجمهور آمریکا یه خوانندهی پاپ سابقه که همهی وسواسش رتبهبندی تلویزیونشه، بحث سیاست براش خستهکنندهست و حتی به فکر جنگ با کاناداست، صرفاً چون فکر میکنه عکسهاش با لباس ارتشی توی رسانهها قشنگ درمیاد.
توی کتاب، گروههای تروریستی همهجا رو گرفتهن، چون میدان نبرد دیگه برای زمین یا منابع نیست، بلکه برای توجه و تیتر خبره.
امروز هم درست همینه.
بیشتر رهبرای دنیا دارن با همین منطق عمل میکنن. اخبار، سیاست و انتخابات بیشتر شبیه یه نمایش بیپایان برای جلب توجه شده تا گفتوگوی واقعی دربارهی مشکلات مردم.
ولی اینجا یه حقیقت تلخ وجود داره: اگه همهچیز فقط برای اعتیادآور بودن ساخته بشه، کیفیت زندگیمون پایین میاد. هم هنر سطحیتر میشه، هم موسیقی تکراریتر، هم فیلمها قابل پیشبینیتر، و هم سیاست خطرناکتر.
نتیجه اینه که هم ما بهعنوان فرد و هم ما بهعنوان جامعه، اسیر یه چرخه میشیم: چرخهی توجهِ اعتیادیافته.
والاس توی کتابش یه شخصیت جالب داره بهاسم دون گیتلی. یه خلافکار سابق که اعتیاد به مواد داشت و بعد ترک کرد. گیتلی قهرمان داستانه چون به ما نشون میده حتی وقتی همهچیز بیمعنا و مسخره بهنظر میرسه، باز هم میشه انتخاب کرد که توجهت رو کجا بذاری. میشه اعتیاد رو شکست، حتی اگه سختترین کار دنیا باشه.
والاس میخواست بگه همونطور که یه فرد میتونه با مدیریت توجهش از اعتیاد نجات پیدا کنه، یه جامعه هم میتونه همین کار رو بکنه. اگه حواسمون باشه چی میبینیم، چی میخونیم، پشت کدوم آدم میایستیم، میتونیم از این چرخه بیرون بزنیم.
در نهایت، پیام کتاب اینه که اونایی که بتونن توجهشون رو کنترل کنن، آینده در دستشونه؛ چون در جهانی که همهچیز داره برای اعتیادآوری ساخته میشه، تنها آزادی واقعی اینه که خودت انتخاب کنی به چی اهمیت بدی و کجا چشمهات رو بچرخونی.
موسیقی، سینما و هنر چرا در عصر مدرن به قهقرا رفته؟
سلام ممنون از مطالب
مفید وکاربردی تون