شاید اون زمانی که کارل مارکس و فریدریش انگلس کتاب مانیفست کمونیست رو بهعنوان پایهی مکتب فکری کمونیسم در سال ۱۸۴۸ منتشر کردن، در روشنترین نقطهی ذهنشون هم متصور نبودن که نظریهی اونها بعدها باعث سلسله انقلاباتی در سراسر دنیا بشه که ازش بهعنوان طوفان سرخ اسم ببرن.
چکیدهی کلام مارکس این بود که «تاریخ بشر، چیزی نیست جز جنگ بین طبقات! اونایی که دارا هستن، همیشه دارن از اونایی که ندارن، سوءاستفاده میکنن.»
به نظر مارکس، جامعه همیشه دو بخش داره:
- سرمایهداران (بورژواها) → اونایی که پول، کارخونهها و زمینها رو دارن.
- کارگران (پرولتاریا) → اونایی که برای سرمایهدارا کار میکنن و خودشون چیزی ندارن.
مارکس معتقد بود که سرمایهدارا همیشه از کارگرا سوءاستفاده میکنن.
کارگرا صبح تا شب توی کارخونهها کار میکنن، محصول تولید میکنن، ولی سودش میره توی جیب سرمایهدارا.
از نظر مارکس، کارگرا دارن ارزش تولید میکنن، ولی مزد واقعی رو کسی دیگه میگیره.
مارکس اسم این وضعیت رو «استثمار» گذاشت و گفت که این وضع نمیتونه برای همیشه ادامه داشته باشه. یه روز کارگرا از این وضعیت خسته میشن، بلند میشن و علیه سرمایهدارا شورش میکنن.
و همینطور هم شد.
اولین موج از شورشی که مارکس وعدهش رو داده بود در سال ۱۹۰۵ در روسیهی تزاری اتفاق افتاد؛ در روزی که بعدها ازش بهعنوان یکشنبهی خونین اسم بردن.
در دوران روسیهی تزاری، ایوان دیمیتریویچ، ناشر نامدار روسیه بود که کتابها رو با قیمت ارزونی تولید میکرد. این ناشر برای این که قیمت رو پایین نگه داره، از حقوقِ حروفچینها میزد و درنتیجه دستمزد کمی رو بهشون پرداخت میکرد.
حروفچینها بهازای هر ۱۰۰ کلمه، دستمزد مشخصی رو دریافت میکردن؛ اما نکته اینجا بود که ناشر نقطه، ویرگول و بقیهی علائم نگارشی رو حساب نمیکرد و بابتشون دستمزد نمیداد.
تابستان ۱۹۰۵، کارگرانِ حروفچین اعتصاب کردن. خواستهی این کارگران خیلی ساده بود؛ اینکه نقطه و علائم نگارشی هم در حقوقشون محاسبه بشه؛ اما اتفاق مهم جایی رخ داد که کارفرما به این خواسته تن نداد؛ درنتیجه اعتراضات گستردهتر شد تا در ادامه خیاطها و بقیهی اصناف هم همراه بشن. موج اولِ انقلاب اینطوری شکل گرفت که درنهایت باعث شد تا گروههای بیشتری حقخواهی بکنن و درنهایت انقلاب کمونیستی اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه رقم بخوره.
این مقدمه لازم بود تا در ادامه که دربارهی کمونیسم و مفهومش در زندگی روزمره صحبت شد، بدونی که مردم از کجا و با چه رویایی شیفتهی این ایدهی آرمانگرا شده بودن.
برای اینکه بدونی کمونیسم چیه ازت میخوام یه لحظه این صحنه رو تصور کنی:
یه روز صبح از خواب بیدار میشی. پرده رو کنار میزنی، یه نسیم خنک به صورتت میخوره. خیابون همونه، آسمون همون رنگه، آدما هم همون آدما هستن؛ ولی انگار یه چیزی فرق کرده.
حالا یه غباری توی هوا پخشه که حس میکنی قبلا نبود. مغازهها، شرکتها، کارخونهها، خونهها و… دیگه «مال من» نیست. همهچیز شده «مال ما». اون مغازهای که سالها براش جون کندی، دیگه فقط برای تو نیست. اون زمین کشاورزی که نسلبهنسل توی خانوادهت چرخیده، حالا یه چیز تحت مالکیت عموم مردمه. همه با هم کار میکنن، با هم غذا میخورن، با هم زندگی میکنن. هیچکس کمتر یا بیشتر نداره.
بچهها توی کوچه میخندن، بزرگترها بیدغدغه سر کار میرن، کسی نگران پول اجاره یا هزینه دوا و دکتر نیست.
شاید اول جا بخوری و بگی: «این دیگه چه دنیای عجیبیه؟» یا شاید بگی: «اینکه خیلی خوبه!»
این دقیقاً اون تصویریه که کمونیسم بهت نشون میده: یه دنیای بدون فقر، بدون نابرابری، بدون حسرت. یه ایده که قرنهاست توی سر خیلیا چرخیده، یه رویا که بعضیا براش جنگیدن، بعضیا ازش فرار کردن و بعضیا علیرغم دیدنِ دستاوردهای تلخی که درطول تاریخ داشته، هنوزم براش میجنگن، چون فکر میکنن این ایده هنوز جای پختهشدن داره و بالاخره میشه روزی این ایده رو بهمعنای واقعی کلمه عملی کرد.
ولی صبر کن، این فقط یه روی سکهست. یه عده میگن این رویا فقط توی قصهها قشنگه، تو دنیای واقعی نمیشه ساختش. میگن وقتی همهچیز مال همه باشه، کی دیگه دلش میخواد کار کنه؟ کی زحمت میکشه؟ یا میگن اگه مالکیت نباشه، آدمها چطور انگیزه پیدا میکنن که صبح پاشن و یه چیزی بسازن؟
از اون طرف، یه عده دیگه میگن این تنها راه نجاته. میگن تو دنیایی که الان داریم، یهعده توی قصر زندگی میکنن و یهعده لنگ نون شبشون هستن و تنها راهحل این حذف این شکاف ناعادلانه، کمونیسمه!
اینکه تو کدومسمت قرار میگیری اول از همه به خودت بستگی داره و بعد از اون به میزان اطلاعاتی وابستهست که کشورهای کمونیستی داری.
قراره در ادامه سفری رو با چکیدا آغاز کنی تا انتهای این سفر دربارهی ایدهی کمونیسم انقدری اطلاعات داشته باشی که توی هر جمعی که صحبتش شد، بتونی بهترین توضیح رو ارائه بدی.
کمونیسم یعنی چی؟ یه نقشه برای دنیای بدون نابرابری

یه جواب آسون داره: هیچکس کمتر از بقیه نداشته باشه. هیچکس بیشتر از بقیه نداشته باشه. همه یه اندازه داشته باشن.
ایده اینه که توی دنیا، یه عده پول پارو میکنن، یه عده هم شب گرسنه میخوابن و این نباید اینجوری باشه.
کمونیسم میگه: «بس کن! این دیگه چه وضعیه؟ چرا یکی توی قصر بخوابه و یکی تو خیابون؟ این همه نابرابری چرا؟»
پس راهحلی پیشنهاد میده:
- مالکیت خصوصی رو حذف کن: هیچکس نباید مالک چیزی باشه که بقیه بهش نیاز دارن. زمین، کارخونه، بانک، بیمارستان، همه باید مال همه باشه، نه یه عدهی خاص.
- ثروت رو برابر کن: هر کی به اندازهی توانش کار کنه، ولی نتیجهی کار بین همه تقسیم بشه.
- هیچکس استثمار نشه: کارگر صبح تا شب کار نکنه که سرمایهدار رو پولدارتر کنه. همه باید سهم مساوی داشته باشن.
تو دنیای ایدئال کمونیستی، دیگه کسی برای بقا دست و پا نمیزنه، کسی با حسرت به زندگی بقیه نگاه نمیکنه، کسی توی صف نون نمیمونه. چون همه یه اندازه دارن.
خیلی هم قشنگه، مگه نه؟
اما حالا سوال اینه: این واقعاً شدنیه؟ یا فقط یه رویاست که روی کاغذ قشنگ به نظر میرسه؟
حقیقت تاریخی اینه تا حالا هر جا کمونیسم اجرا شده، یهو کار از «برابری» کشیده به «دولت مطلقه» و یه عده اومدن گفتن: «خب، حالا که قرار شد مالکی نباشه، ما همهچیز رو خودمون مدیریت میکنیم!» و اینجا بود که کمونیسم از اون چیزی که قرار بود باشه، تبدیل شد به یه سیستم بسته که توش آزادی خیلی کمتر شد.
پس کمونیسم هم یه رویای شیرینه، هم یه واقعیت تلخ.
روی کاغذ، عدالت محضه.
توی عمل، همیشه یه عدهی خاص قدرت رو دست گرفتن و گفتن: «اینو واسه خودمون نگه میداریم، بقیه هم هرچی ما گفتیم!»
پیشنهاد چکیدا برای مطالعه (قلعه حیوانات)

خلاصه کتاب قلعه حیوانات داستانی افسانهای دربارهی یه انقلاب حیوانی علیه ظلم و ستم انسانها هست که اگه با دقت بخونیش، میبینی که چقدر به دنیای آدمها و انقلابات کمونیستی شباهت داره.
نویسنده با خلق و روایت داستان قلعه حیوانات میخواسته از آفت قدرتطلبی بگه؛ آفتی که میتونه بدخواهان رو با توسل به تبلیغات دروغ بر مسند حکومت بنشونه و باعث استثمار تودهی آسیبپذیر و ضعیفِ جامعه بشه.
این کتاب رو ابدا نباید بهچشم یه داستان ببینی؛ بهخاطر اینکه عملا با یه کتاب سیاسی طرف هستی که از زبان داستان و تمثیل برای بیان حقایق استفاده میکنه.
ایدهی این کتاب در حقیقت از اتفاقات انقلاب بلشویکی روسیه در اکتبر ۱۹۱۷ و خیانت استالین به آرمانهای اون انقلاب گرفته شده؛ انقلابی که اگرچه هدف ابتداییش برپایی عدالت اجتماعی بود، اما درنهایت به چنان دیکتاتوریای تبدیل شد که هیچکسی تصورش رو هم نمیکرد.
این انقلاب در نهایت به شکلگیری اتحاد جماهیر شوروی منجر شد.
جورج اورول با روایت این داستان از تمام خیانتهایی حرف زده که ممکنه در روند یه انقلاب بهطور زیرپوستی باعث مصادرهی اون انقلاب بهنفع قدرتطلبان و استثمارگران بشه؛ تاجاییکه بعد از مدتی اون جامعه اصلا یادش میره برای چی انقلاب کرده و چه قوانینی رو بهعنوان قوانین اساسی از ابتدا برپا کرده بود.
میتونی خلاصهی صفر تا صد این کتاب جذاب رو بهصورت صوتی و متنی در سایت و اپلیکیشن چکیدا بهزبان ساده و محاورهای مطالعه کنی.
ریشههای کمونیسم: از رویاهای باستانی تا مارکس و انگلس

کمونیسم یه دفعه از آسمون نیفتاد پایین. ایدهشریکشدنِ همهچیز، یهجورایی همیشه توی تاریخ بشر بوده.
برای مثال توی قبیلههای قدیمی، قبل از اینکه شهر و کشور درست بشه، مردم غذا و ابزارشون رو با هم شریک میشدن. اگه یه نفر شکار میکرد، همه با هم میخوردن. این یهجور کمونیسم طبیعی بود، بدون اینکه اسمش رو کمونیسم بذارن.
توی بعضی کتابهای مذهبی این طرز تفکر هست. برای مثال توی مسیحیت اولیه، یهعده بودن که همهی داراییشون رو میفروختن و پولش رو بین فقرا تقسیم میکردن. توی کتاب «اعمال رسولان» نوشته: «همه چیز بینشون مشترک بود و هیچکس نمیگفت چیزی مال خودشه.» این شاید کمونیسم امروزی نبود؛ ولی یه جور تفکر برابریخواهانه بود.
بیا یه کم جلوتر بریم. توی یونان باستان، افلاطون توی کتاب جمهور یه ایده داد. اون گفت: «توی یه جامعه ایدئال، نگهبانها و حاکمها نباید مالکیت خصوصی داشته باشن. باید همهچیز رو با هم شریک بشن تا حسادت و جنگ تموم بشه.» حالا افلاطون دنبال انقلاب نبود؛ ولی این حرفش انگار سنگی بود روی سنگهایی که بعدها آدمهای دیگه روی هم میذاشتن و ختم به بنایی بهاسم کمونیسم میشد.
دوران قرون وسطی توی اروپا، یه جنبش دهقانی راه افتاد به اسم «جنگ دهقانی». اینا کشاورزهای ساده بودن که از دست زمیندارها خسته شده بودن. رهبرشون، توماس مونتسِر، گفت: «زمین مال خداست، نه مال این اشرافزادهها. بیایم با هم شریکش بشیم.» مونتسر یه کشیش بود و با حرفهای مذهبی مردم رو جمع کرد. اون میگفت: «خدا نمیخواد یه عده گرسنه باشن و یه عده شکمشون پر.»
با اینکه این جنبش شکست خورد و خیلیهاشون کشته شدن؛ ولی حرفشون توی تاریخ موند.
توی ایران باستانم یه نمونه داریم. مزدک، یه روحانی زرتشتی توی قرن پنجم میلادی، یه جنبش راه انداخت.
مزدک میگفت: «ثروت و زنها باید بین همه تقسیم بشه تا عدالت برقرار بشه!»
این حرفش اون موقع عجیب بود؛ چون توی اون دوره پادشاه و اشراف همهچیز رو دستشون گرفته بودن. برای مثال میگن مزدک به فقرا غذا میداد و انبارای اشراف رو باز میکرد تا مردم بخورن. یه بار به یه اشرافزاده گفت: «تو چرا باید توی قصرت بخوابی و اینا زیر آسمون؟» این حرفا به دل مردم نشست؛ ولی برای قدرتمندها خطرناک بود. آخرشم مزدک رو اعدام کردن؛ ولی ایدهش مثل یه داستان توی تاریخ موند.
حالا میرسیم به قرن نوزدهم، جایی که کمونیسم امروزی شکل گرفت. اروپا پر بود از کارخونههای دودآلود، کارگرهایی که روزی ۱۶ ساعت کار میکردن و آخر ماه یه نون خشک گیرشون میاومد و از اون طرف، ثروتمندهایی که توی قصرشون شراب میخوردن و سیگار برگ میکشیدن.
برای مثال توی لندن، بچههای هشتنهساله توی کارخونههای پارچهبافی کار میکردن و خیلیهاشون از خستگی یا بیماری میمردن. این وسط، دو تا آدم باهوش به اسم کارل مارکس و فردریش انگلس گفتن: «باید این سیستم عوض بشه.»
مارکس سال ۱۸۱۸ توی آلمان به دنیا اومد، باباش وکیل بود و وضعشون بد نبود؛ ولی مارکس از بچگی عاشق خوندن و فکر کردن بود. توی دانشگاه با یه گروه انقلابی آشنا شد و دیگه راهش عوض شد. یه بار توی نامه به دوستش نوشت: «من نمیتونم بشینم و ببینم دنیا اینقدر پر از ظلم باشه.»
مارکس یه آدم پرشور بود؛ ولی زندگیش آسون نبود. برای مثال وقتی جوون بود، به خاطر حرفهاش از آلمان اخراج شد و اجبارا رفت پاریس، بعدشم از پاریس اخراج شد و رفت لندن. اونجا توی یه خونه کوچیک زندگی میکرد و بیشتر وقتش رو توی کتابخونه میگذروند.
انگلس هم داستان خودش رو داره. توی یه خانواده کارخونهدار آلمانی به دنیا اومد؛ ولی وقتی رفت انگلستان و کارگرهای کارخونهی باباش رو دید، شوکه شد.
بچههایی که 10 سالشون بود، روزی 12 ساعت کار میکردن و بعضی وقتها از خستگی غش میکردن. یه بار انگلس توی کارخونه دید یه دختر 12 ساله دستش تو چرخ گیر کرده و داره گریه میکنه؛ ولی صاحب کارخونه فقط گفت: «زود جایگزینش کنین!» انگلس کتابی نوشت به اسم «وضعیت طبقه کارگر در انگلستان» و توش گفت: «این سیستم باید عوض بشه.»
این دوتا (مارکس و انگلس) سال ۱۸۴۸ با هم «مانیفست کمونیست» رو نوشتن. این کتاب انگار یه بمب بود که توی دنیای سیاست منفجر شد.
مارکس یه جمله معروف داره که میگه:
فیلسوفها فقط دنیا رو تفسیر کردن؛ اما مهمتر اینه که دنیا رو عوضش کنیم.

این یعنی فقط حرفزدن کافی نیست، باید بلند شی و کاری کنی. حرفش این بود که تاریخ همیشه جنگ بین دو گروه بوده: اونایی که دارا هستن، (ثروتمندها یا «بورژواها») و اونایی که ندارن (کارگرها یا «پرولتاریا»).
به نظرش، این جنگ یه روز تموم میشه، کارگرها قیام میکنن و یه دنیای بدون طبقه میسازن. این شد پایه کمونیسم امروزی.
زندگی مارکس هم خودش یه داستان داره. با اینکه ایدههاش دنیا رو عوض کرد؛ ولی خودش همیشه توی فقر دستوپا میزد.
زنش جنی و بچههاش گاهی نون برای خوردن نداشتن؛ چون مارکس بیشترِ وقتش رو صرف نوشتن میکرد تا کار کردن.
حتی سه تا از بچههاش از گرسنگی و بیماری مردن؛ ولی مارکس بازم دست از کار نکشید. انگلس که وضعش بهتر بود، کمکش میکرد. یهبار مارکس توی نامه به انگلس نوشت: «اگه این ایدهها دنیا رو نجات نده، حداقل امیدوارم بتونه نون زن و بچهمو بده!»
میگن وقتی مارکس سال ۱۸۸۳ مرد، فقط ۱۱ نفر توی مراسم خاکسپاریش بودن؛ ولی ایدههاش بعداً میلیونها نفر رو تکون داد.
پیشنهاد چکیدا برای مطالعه (مانیفست کمونیست)

حالا که دربارهی نقش مهم مارکس و انگلس در شکلگیری انقلابهای کمونیستی مطلع شدی، خوبه که کتاب این دو نفر رو هم بخونی.
خلاصه کتاب مانیفست کمونیست بهطور چکیده و مختصر، ایدههای اصلی کارل مارکس و فریدریش انگلس برای ساخت ساختار اجتماعی نوین درجهت برابری تودههای جامعه و حذف فقر طبقاتی صحبت میکنه.
مطالعهی خلاصه کتاب مانیفست کمونیست چه از جنبهی اجتماعی و چه از جنبهی سیاسی، اهمیت ویژهای داره؛ چرا که این کتاب منبع الهامی برای انقلابهای کمونیستی و تفکر محوری در شکلگیری اتحاد جماهیر شوروی بود.
بعد از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه و استقرار حکومت کمونیستی در این کشور، بهمرور مفهوم جدیدی بهاسم بلوک شرق بهوجود اومد. بلوک شرق به کشورهای گفته میشد که تحتنظر اتحاد جماهیر شوروی، ساختار کمونیستی داشتن و علیه کاپیتالیسم و سرمایهداری دنیای غرب مبارزه میکردن.
کتاب مانیفست کمونیست بهشدت سرمایهداری رو میکوبه و عامل بدبختی جامعه رو سرمایهدارها میدونه. ممکنه فکر کنی که منظور این کتاب، ثروتمندان کلهگنده هست؛ اما منظور دقیق کارل مارکس و فریدریش انگلس از سرمایهدار، تمام افرادی هستن که مالک زمین، خونه یا چیز ارزشمندی هستن و بهخاطر این دارایی، طبقهی فرودست مجبوره تا براشون کار کنه تا حقوقی ازشون دریافت کنه. بههمینراحتی، شاید خودِ تو که این متن رو میخونی، طبق تعریف کتاب مانیفست کمونیست، جزو دشمنان طبقاتی خلق قرار بگیری.
کمونیست کیه؟ از کارگرهای گمنام تا قهرمانهای تاریخ

کمونیست کسیه که این حرفا رو با جونودل قبول داره و میخواد دنیا رو عوض کنه. این آدم ممکنه یه کارگر باشه که توی کارخونه عرق میریزه، یه دانشجو که شب تا صبح کتاب میخونه، یا حتی یه مادر که دلش برای بچههاش میسوزه و میخواد دنیاشون بهتر بشه.
چیزی که مهمه اینه که کمونیستها به برابری مطلق باور دارن و فکر میکنن سرمایهداری یه جور دزدی قانونیه که باید جمعش کنن.
بیا چند تا داستان بگم.
سال 1905 توی روسیه، یه کارگر جوون به اسم ایوان پتروف توی یه کارخونه پارچهبافی کار میکرد. روزی 12 ساعت چرخ میچرخوند؛ ولی نمیتونست برای زن و بچهش یه وعده غذای درستوحسابی بخره. یه روز شنید که یه عده تو میدون شهر دارن از چیزی بهاسم «کمونیسم» حرف میزنن. رفت و گفت: «اگه اینی که شما میگید راست باشه، منم باهاتونم.» چند سال بعد، توی انقلاب 1917 تفنگ دستش گرفت و کنار بقیه جنگید. آخرشم توی یه درگیری با گارد تزار کشته شد؛ ولی اسمش توی تاریخ کارگرهای اونجا موند. زنش بعداً گفت: «ایوان میگفت اگه ما نجنگیم، بچههامونم مثل ما زجر میکشن.»
توی ایران، سال 1320، یه کارگر شرکت نفت به اسم علی حسینی توی شرکت نفت آبادان کار میکرد. روزی 10 ساعت زیر آفتاب داغ عرق میریخت؛ ولی حقوقش فقط به نون و پنیر میرسید. با حزب توده آشنا شد و رفت توی اعتصابها. یهبار به دوستش گفته بود: «اگه این راه ما رو به یه زندگی بهتر نبره، حداقل بچههامون شاید یه روز نون راحت بخورن.» علی توی یه درگیری با نگهبانهای شرکت نفت زخمی شد و چند سال بعد مرد؛ ولی امیدش به اون ایده هنوز توی خاطر رفقاش مونده. برای مثال یهبار تو اعتصاب، علی جلوی کارگرها وایستاد و گفت: «ما که چیزی برای از دست دادن نداریم، بیایم بجنگیم.» این جرأتش همه رو تکون داد.
توی شیلی هم یه داستان دیگه داریم. سال 1970، کارگرهای معدن مس توی شمال شیلی اعتصاب کردن و گفتن: «این مس مال ماست، نه مال شرکتهای خارجی.» خیلیهاشون کمونیست بودن و با دولت سالوادور آلنده که یه کمونیست بود، همراه شدن. یه کارگر به اسم خوان گومِز که توی اون اعتصابها بود میگفت: «ما روزی 14 ساعت زیر زمین کار میکنیم؛ ولی یه تیکه گوشت نمیتونیم بخریم.» خوان توی یه درگیری با پلیس زخمی شد؛ ولی تا آخر عمرش میگفت: «من پشیمون نیستم، چون برای بچههام جنگیدم.»
اینا کمونیستهای گمنامی بودن که شاید کمتر کسی اسمشون رو شنیده باشه، اما مکتب کمونیسم مثل هر مکتب دیگهای، افراد مشهور و شناختهشده هم داره.
مثلا ولادیمیر لنین رو ببین. توی یه خانواده متوسط توی روسیه به دنیا اومد؛ ولی وقتی برادرش رو بهجرم فعالیت علیه تزار اعدام کردن، گفت: «من این سیستم رو نابود میکنم.» سال 1917 با گروهش ملقب به بُلشویکها، انقلاب کرد و شوروی رو ساخت.
لنین تا آخر عمرش جنگید و حتی وقتی مریض شد، دست از فکر کردن به این ایده نکشید. وقتی توی تبعید بود، توی یه خونهی سرد توی سوئیس زندگی میکرد و شبها با یه شمع کوچیک نقشه میکشید. میگن یهبار در جریان یه سخنرانی توی مسکو گفت: «ما برای کارگرها میجنگیم، نه برای خودمون.» این حرفش کارگرها رو به گریه انداخت.
کمونیست معروف بعدی چهگوارا هست. این بابا توی آرژانتین به دنیا اومد، دکتر بود؛ ولی وقتی فقر و بدبختی مردم رو توی آمریکای لاتین دید، گفت: «من نمیتونم بشینم و نگاه کنم.» رفت کوبا، کنار فیدل کاسترو انقلاب کرد و شد یه نماد برای کمونیستها. یهبار توی یه روستا توی کوبا، یه بچه مریض رو معاینه کرد و وقتی دید خانوادش پول دوا ندارن، گفت: «این ظلم باید تموم بشه.»
چهگوارا سال 1967 توی بولیوی کشته شد؛ ولی هنوزم عکسش رو روی تیشرت جوونا میبینیم. میگن وقتی دستگیرش کردن، به سربازی که میخواست بکشتش گفت: «شلیک کن! تو فقط یه آدم رو میکشی، نه یه ایده رو.»
البته که باید گفت چهگوارا در مسیر ایدههایی که داشت، از هیچ جنایت و رذالتی هم دریغ نکرد.
توی آلمانم رُزا لوکزامبورگ رو داریم. یه زن لهستانی-آلمانی که توی قرن بیستم برای کارگرها جنگید. اون میگفت: «کمونیسم فقط برابری نیست، آزادی هم هست.» یهبار توی زندان، وقتی دستگیرش کرده بودن، یه نامه نوشت و گفت: «من اینجا توی سلولم آزادتر از اونای بیرونم؛ چون به چیزی باور دارم.»
رزا سال 1919 توی یه قیام کشته شد؛ ولی ایدههاش هنوزم زندهست.
همهی این آدمها کمونیست بودن و بهنوبهی خودشون رویای ساخت جامعهی مدنظرشون رو داشتن.
کمونیسم در عمل: زندگی زیر پرچم قرمز

خب، تا اینجا ایدهش رو گفتیم، حالا بیایم ببینیم تو عمل چی بوده.
بذار با شوروی شروع کنیم.
سال 1920، وقتی کمونیستها قدرت گرفتن، همهچیز مثل رویا بود. زمینها رو بین کشاورزها تقسیم کردن، کارخونهها رو دادن دست کارگرها، مدرسه و بیمارستان هم رایگان شد. یه کارگر به اسم میخائیل کوزنتسوف توی خاطراتش نوشته: «برای اولینبار حس کردم زندگی مال منه، نه مال یه نفر دیگه.»
البته که این اقدامات نتایج قابلتوجهی هم داشت.
برای مثال توی دهه 1920، نرخ بیسوادی توی اتحاد جماهیر شوروی از 70درصد به 20درصد رسید. تقریبا همهی آدما کار داشتن، حتی اگه حقوقشون کم بود. میگن توی اون سالها، شوروی از یه کشور عقبافتادهی کشاورز به یه قدرت صنعتی تبدیل شد که بعداً تونست آمریکا رو تو عرصهی فضا به چالش بکشه. برای مثال سال 1957، شوروی ماهواره اسپوتنیک رو بهعنوان اولین ماهواره تاریخ به فضا فرستاد و دنیا رو شوکه کرد.
ولی کمکم اوضاع عوض شد. دولت گفت: «برای اینکه عدالت بمونه، باید همهچیز رو کنترل کنیم.» این کنترل کردن شد دیکتاتوری.
سال 1922، ژوزف استالین سر کار اومد و تبدیل به کسی شد که بزرگترین دوران ترس و وحشت رو در طی دههی ۳۰ میلادی برای مردم رقم زد.
کسی که زمانی یه کارگر ساده بود، حالا یکیاز قدرتمندترین انسانهای روی زمین شده بود و با بیرحمی حکمرانی میکرد. توی «پاکسازی بزرگ» در دهه 1930، میلیونها نفر رو بهاسم «دشمن خلق» کشت یا فرستاد اردوگاه کار اجباریِ معروف به «گولاگ». برای مثال توی سیبری، کارگرها توی سرمای منفی 40 درجه سنگ میشکستن و خیلیهاشون همونجا میمردن. یه زندانی به اسم الکسی نوشته: «ما فکر میکردیم برای عدالت کار میکنیم؛ ولی شدیم برده.»
استالین یه بار گفته بود:

مرگ یه نفر تراژدیه، مرگ میلیونها نفر فقط یه آمار.
این جملهش نشون میده چقدر بیرحم شده بود. برای مثال توی اوکراین، سال 1932-1933، یه قحطی ساختگی راه انداخت به اسم «هولودومور» که 4 میلیون نفر از گرسنگی مردن؛ چون استالین میخواست دهقانها رو کنترل کنه.
بااینحال فارغ از همهی اینها، زندگی روزمرهی آدما تحت پرچم قرمزرنگ داس و چکش چطور بوده؟
بیا یه روز عادی از زندگی توی شوروی رو تصور کنیم. سرگئی، یه کارگر 30 ساله، صبح ساعت 6 بیدار میشد، یه تکه نون با چای میخورد، با تراموا میرفت کارخونه و تا عصر پیچ و مهره میساخت. خونهش یه آپارتمان کوچیک بود که دولت بهش داده بود، بچههاشم رایگان مدرسه میرفتن؛ ولی اگه توی صف نون غر میزد که «چرا گوشت نیست؟»، ممکن بود یه مأمور بشنوه و شب بیان در خونهش.
برای مثال توی دهه 1950، یه کارگر به اسم دیمیتری توی صف نون گفت: «این چه عدالتیه که نونم نداریم؟» فرداش دیگه کسی دیمیتری رو ندید.
توی خونهها، مردم رادیو رو آروم گوش میکردن؛ چون میترسیدن حرفهای خارجی بشنون و گیر بیفتن. این شرایط زندگی تحت لوای شوروی که زمانی شعار آزادی و برابری رو میداد؛ یه جورایی امن، یه جورایی ترسناک.
حالا بریم چین. مائو زِدونگ سال 1949 قدرت رو در دست گرفت و گفت: «بیایم چین رو از نو بسازیم.» اولش خوب بود. زمینها رو دادن به کشاورزها، فقر کم شد. برای مثال تا قبل از کمونیسم، 90درصد مردم چین بیسواد بودن؛ ولی تا دهه 1970 این آمار به 30درصد رسید.
توی دهه 1950 هم، چین تونست یه سیستم کشاورزی جمعی راه بندازه که حداقل غذا رو به همه برسونه؛ ولی سال 1958، مائو برنامه «جهش بزرگ به جلو» رو راه انداخت و گفت: «بیایم همه با هم کار کنیم تا چین از همه قویتر بشه.»
ایدهی قشنگی بود؛ ولی توی اجرا افتضاح شد. کشاورزها مجبور شدن شب و روز کار کنن، کارخونهها بدون برنامه محصول تولید کردن و آخرش غذا کم اومد. بین 15 تا 45 میلیون نفر از گرسنگی مردن. یه دهقان به اسم لی چونگ توی خاطراتش نوشته: «ما گندم میکاشتیم؛ ولی چیزی برای خوردن نداشتیم. بچهم جلوی چشمم مرد.»
مائو یه جمله معروف داره:
انقلاب یه مهمونی شام نیست، یه کار خشن و پر از مبارزهست.
راست میگفت؛ ولی این خشونت گاهی خود مردم رو نابود کرد.
بیا یه روز از زندگی تو چین کمونیستی رو ببینیم. وانگ مین، یه دهقان 40 ساله، صبح با صدای زنگ بلند میشد، با بقیه میرفت مزرعه اشتراکی و تا غروب کار میکرد. غذا میگرفت؛ ولی حق نداشت بگه: «من میخوام خودم بکارم.» اگه غر میزد، ممکن بود بفرستنش «اردوگاه بازآموزی». برای مثال توی دهه 1960، یه جوون به اسم چن یو به دوستش گفت: «من میخوام برم شهر کار کنم.» چند روز بعد، چن غیبش زد. یا توی انقلاب فرهنگی (1966-1976)، مائو گفت: «بیایم همهچیز رو پاکسازی کنیم.» دانشجوها معلمهاشون رو کتک زدن، کتابخونهها رو سوزوندن و میلیونها نفر تبعید شدن. یه معلم به اسم ژانگ لی نوشته: «من 20 سال درس دادم؛ ولی یه روز شاگردهام منو دشمن خوندن.»
این خلاصهی زندگی توی چین مائویی بود: یه جورایی برابر، یه جورایی زندان.
پیشنهاد چکیدا برای مطالعه (مائوئیسم)

برای دههها، غرب مائوئیسم رو بهعنوان یه پدیدهی تاریخی و سیاسی منسوخ رد کرده. از دههی ۱۹۸۰، بهنظر میرسه چین آشفتگی اتوپیایی انقلاب مائو رو به نفع سرمایهداری استبدادی کنار گذاشته، اما مائو و ایدههاش برای جمهوری خلق و مشروعیت دولت کمونیستیش محوریت داره. با افزایش اختلافات و درگیریها بین چین و غرب، نیاز به درک میراث سیاسی مائو ضروری و درحال زیاد شدنه.
خلاصه کتاب مائوئیسم، تو این تاریخ جدید، مائوئیسم رو بهعنوان یه نیروی چینی و هم یه نیروی بینالمللی دوباره ارزیابی میکنه و تکامل اون تو چین رو با میراث جهانیش پیوند میده. این داستانیه که ما رو از مزارع چای شمال هند به سیراهای آند، از منطقهی پنجم پاریس تا مزارع تانزانیا، از شالیزارهای برنج کامبوج تا تراسهای بریکستون میبره.
با تولد انقلاب مائو تو شمال غربی چین تو دههی ۱۹۳۰ و تموم شدن زندگی بعد از مرگ خشونتآمیزش در جنوب آسیا و تجدید حیات در جمهوری خلق امروز، تاریخ برجستهی مائوئیسمِ جهانی شروع شد.
مائوئیسم یه ترکیب قدرتمند از نظم حزبی، شورش ضداستعماری و انقلاب و تغییر مداومه. توی ۸۰سال گذشته، مائوئیسم تاثیری کلیدی روی شورش و نافرمانی جهانی داشته. مائوئیسم یکی از بزرگترین پدیدههای قرن قبلی و امروزه.
مائو از شکل اولیهای از مارکسیسم الهام گرفت و اون رو از چند جهت بهتر کرد. دلیل اصلی موندگارشدن مائوئیسم توی دهههای اخیر، منعطفبودنشه؛ چون هرکس چه کارگر کارخونه باشه و چه رئیس، میتونه تفکراتی از مائوئیسم رو که بهدردش میخوره، گلچین کنه.
مائوئیسم توی زمان جنگ سرد، یه جایگزین واقعی برای کمونیسم شوروی و سرمایهداری آمریکایی بود و هنوز هم برای مردم ناراضی و انقلابی میتونه یه گزینه روی میز باشه.
مائوئیسم توی چین متولد شد؛ اما یه ایدئولوژی جهانیه. تفکرات مائوئیسم موندگار و تاثیرگذار شده، چون میتونی ایدههاش رو متناسب با خودت گلچین و ازشون استفاده کنی. البته فراموش نکن مائو و مائوئیسم مسبب چه جنایاتی توی سراسر جهان بوده.
خوبیها و بدیها: چرا کمونیسم اینقدر بحثبرانگیزه؟
کمونیسم مثل یه آتیش بزرگه: میتونه خونهت رو گرم کنه یا همهچیز رو خاکستر کنه.
کسایی که عاشقشن میگن این تنها راه نجات از فقر و بیعدالتیه.
برای مثال توی شوروی، قبل از کمونیسم، 80درصد مردمْ دهقانِ بیزمین بودن؛ ولی بعدش همه زمین و کار داشتن.
توی چین، قبل از مائو، میلیونها نفر زیر دست زمیندارها له میشدن؛ ولی بعدش یه نفس راحت کشیدن. برای مثال توی دهه 1950، چین تونست یه سیستم کشاورزی جمعی راه بندازه که حداقل غذا رو به همه برسونه یا توی کوبا، تعداد دکترها به ازای هر نفر از آمریکا بیشتره؛ البته اگه این موضوع که برای دریافت شیرخشک باید توی صف چند کیلومتری صبر کنی رو نادیده بگیریم.
در مقابل، کسایی که از کمونیسم بدشون میاد میگن این یه رویای غیرممکنه که آخرش به دیکتاتوری میرسه.
توی کره شمالی که حکومتش کمونیستیه، مردمش توی فقر و ترس زندگی میکنن. امید به زندگی اونجا 70 ساله؛ ولی سوءتغذیه هنوز یه مشکله. برای مثال توی پیونگیانگ، مردم تو صف غذا وایمیسن و نمیتونن حرف بزنن، چون همهجا دوربین و مأموره.
توی کامبوج، پل پوت، رهبر خمرهای قرمز توی دهه 1970 یه کمونیسم عجیب راه انداخت. گفت: «بیایم همهچیز رو از صفر شروع کنیم.» شهرها رو خالی کرد، آدمها رو فرستاد مزرعه و توی چند سال، نزدیک 2 میلیون نفر رو کشت. یه جمله ازش هست که میگه:

برای ساختن یه دنیای نو، باید دنیای قدیم رو نابود کنیم.
این نابودی بیشتر دامن مردم رو گرفت تا سیستم رو. برای مثال توی کامبوج، یه معلم به اسم سوک ویت نوشته: «منو از خونهم بردن مزرعه، بچهم از گرسنگی مرد و من فقط نگاه کردم.»
خوبی کمونیسم اینه که به آدما امید میده و میگه: «تو نباید فقیر باشی چون یکی دیگه ثروتمنده.»
برای مثال توی ویتنام، کمونیستها تونستن کشورشون رو از استعمار نجات بدن و حالا یه اقتصاد روبهرشد دارن.
توی شوروی، در جریان جنگ جهانی دوم، همین سیستم متمرکز بود که تونست آلمان نازی رو شکست بده؛ البته به لطف کمکهای نظامی آمریکا.
اما بدیش اینه که وقتی میخوای همهچیز رو زورکی برابر کنی، گاهی آزادی رو میکشی. توی شوروی، اگه یه کارگر میگفت: «من میخوام خودم یه کسبوکار راه بندازم»، میگفتن: «تو ضد انقلابی!» برای مثال توی دهه 1970، یه جوون به اسم ولادیمیر توی مسکو گفت: «من میخوام برم خارج درس بخونم.» چند روز بعد، ولادیمیر غیبش زد.
یه بحث دیگه اینه که کمونیسم میخواد آدمها رو عوض کنه؛ ولی آدمها همیشه دنبال منافع خودشونن. برای مثال توی چین بعد «جهش بزرگ»، خیلی از مسئولان محلی آمار دروغ دادن که محصول زیاد شده؛ چون میترسیدن مائو عصبانی بشه. این نشون میده که حتی توی سیستم کمونیستی، خودخواهی آدمها میتونه همهچی رو خراب کنه. توی کوبا هم مردم گاهی توی بازار سیاه کار میکنن؛ چون حقوق دولتی کمه. اینا نشون میده کمونیسم تو تئوری یه چیزه، تو عمل یه چیز دیگه.
توی قرن بیستم، کمونیسم دنیا رو تکون داد. انقلاب روسیه سال 1917، جنگ سرد بین شوروی و آمریکا، انقلاب چین 1949، همه اینا نشون میده این ایده چقدر قویه. میلیونها آدم به خاطرش زندگی بهتری پیدا کردن یا جونشون رو از دست دادن.
برای مثال توی شوروی، از 1920 تا 1950، میلیونها نفر از فقر دراومدن؛ ولی میلیونها نفر هم توی اردوگاههای کار اجباری گولاگ مردن. توی چین، میلیونها نفر درس خوندن؛ ولی میلیونها نفر هم توی قحطی مردن. انگار کمونیسم یه قمار بزرگه: یا همهچیز رو میبره، یا همهچیز رو میبره زیر سوال.
پیشنهاد چکیدا برای مطالعه (مجمعالجزایر گولاگ)

اداره کل اردوگاههای کار و اصلاح که مخفف این عبارت بهزبان روسی، کلمهی گولاگ میشد، اسم نهادی بود که ادارهکردن اردوگاههای کار اجباری رو در نواحی دورافتادهی اتحاد جماهیر شوروی در زمان حکومت استالین بهعهده داشت.
کتاب مجمع الجزایر گولاگ که خلاصهی صفر تا صدش در سایت چکیدا تهیه شده، تلاشی از سمت الکساندر سولژنیتسین برای برملاکردن ظلم و جنایت رژیم استالین در این اردوگاهها هست. سولژینیتسین که خودش بهخاطر قلم تند و تیزش و نظریات انتقادیش نسبتبه حکومت، به کار توی اردوگاههای گولاگ محکوم شد، با نوشتن کتاب مجمع الجزایر گولاگ سعی کرد دربارهی حقیقت وحشتناکی در پسِ پردهی آهنین صحبت کنه که دنیا و حتی خود مردم شوروی، دربارهش اطلاعی نداشت.
دربارهی آمار زندانیهای این اردوگاهها حرف و حدیثهای زیادی وجود داره. برخی آمار میگن که بین سالهای ۱۹۲۹ تا ۱۹۵۳ که با مرگ استالین همزمان بود، فقط حدود ۱۴میلیوننفر از مردم روسیه (نه بقیهی جماهیر شوروی) به کار توی اردوگاههای گولاگ محکوم شدن.
نکتهی عجیب و ترسناک دربارهی این حجم عظیم از زندانیها اینه که اکثر این آدما بیگناه بودن؛ مثلا خود سولژنیتسین توی کتاب مجمع الجزایر گولاگ میگه، به چشم خودم دیدم که یه بچهای رو بهخاطر دزدیدنِ چندتا میوه به کار اجباری محکوم کرده بودن.
شرایط ضدانسانی بهقدری توی این اردوگاهها شدید و خارج از تصور بوده که گویا توی اولین کنگرهی حزب کمونیست بعد از مرگ استالین و زمانی که خروشچف بهعنوان جانشین و دبیر کل حزب انتخاب شده بود، بهشدت به جو خفقان و سرکوبِ شدید روسیهی استالینی تاخته و از دوران حکومت استالین بهعنوان لکهی ننگ اتحاد جماهیر شوروی اسم برده.
خلاصه کتاب مجمع الجزایر گولاگ با اشاره به تمام این مسائل و تشریح شرایط سخت اردوگاههای گولاگ، خواننده رو به بهترین شکل ممکن با جو وحشتناک اردوگاه و سیستم قضائی فاسد شوروی آشنا میکنه.
سولژنیتسین در ابتدای کتاب مجمع الجزایر گولاگ این جملهی قابلتامل رو نوشته: «تقدیم به همهی آنانی که چندان زنده نماندند که این حکایتها را بازگویند و باشد که از سر تقصیرِ من که همهچیز را ندیدم، همهچیز را بهخاطر نسپردم، همه را بهفراست درنیافتم، درگذرند.»
فرق کمونیسم با سوسیالیسم: پیتزا رو کی تقسیم میکنه؟
حالا که یکم با کمونیسم آشنا شدیم، بیا ببینیم با سوسیالیسم چه فرقی داره؛ چون خیلیها این دوتا رو قاطی میکنن.
سوسیالیسم یه جور سیستم میانیه و هنوز مالکیت دولتی توش هست؛ یعنی دولت یه سری چیزها مثل کارخونهها، بیمارستانها یا راهآهن رو کنترل میکنه؛ ولی آزادی فردی بیشتری نسبت به کمونیسم بهت میده.
برای مثال توی سوسیالیسم میتونی یه خونه یا یه مغازه کوچیک برای خودت داشته باشی، حتی یه ماشین شخصی بخری، یه کسبوکار راه بندازی و سودش رو بذاری توی جیبت؛ ولی دولت میگه: «باید یه بخشی از سودت رو بدی به جامعه، مالیات بدی یا یه سری قوانین رو رعایت کنی که همه یه حداقل زندگی خوب داشته باشن.»
کمونیسم اما خیلی تندتره؛ میگه: «هیچی مال خودت نیست، همهچیز مال همهست.» هدف نهاییش اینه که حتی دولت هم حذف بشه و مردم خودجوش با هم شریک باشن؛ ولی در عمل معمولاً این اتفاق نیفتاده و دولت حسابی قویتر شده، مثل شوروی که همهچیز رو دستش گرفت.
بیا با یه مثال ساده بهت توضیح بدم. سوسیالیسم مثل اینه که دولت بگه: «پیتزای امشب رو من تقسیم میکنم، به هر کی یه تیکه میرسه؛ ولی خودت میتونی انتخاب کنی پپرونی باشه یا قارچ، یا حتی اگه پول داری میتونی یه تیکه اضافه بخری و نوش جونت.»
کمونیسم میگه: «همه خودجوش دور هم جمع بشین، پیتزا رو با هم و برابر با هم بخورین، بدون اینکه کسی رئیس باشه یا پولی توی کار باشه، حتی فر پیتزا هم مال همهست!»
توی سوسیالیسم، دولت یه جور داوره که میخواد بازی عادلانه باشه، یه کم به فقرا کمک کنه و ثروتمندها رو هم محدود کنه؛ ولی توی کمونیسم، اصلش اینه که اصلاً داور نباشه و همه خودجوش همهچیز رو با هم شریک باشن.
منتها توی واقعیت، کمونیسم معمولاً به اون خودجوشی نرسیده و دولت همیشه یه جوری مونده و حتی گاهی دیکتاتور شده.
برای مثال سوئد یا نروژ رو نگاه کن، اینها سوسیالیستن؛ به این شکل که دولت بیمارستان و مدرسه رو مجانی کرده؛ اما به این قیمت که مالیات بالایی بر درآمد از مردم دریافت میکنه، ولی هنوز میتونی شرکت خودتو داشته باشی و پول دربیاری. یه کارگر توی سوئد میتونه خونه خودش رو بخره، یه زندگی خوب داشته باشه و اگه مریض بشه، نگران پول دکتر نباشه.
کمونیسم شوروی اما همهچیز رو دولتی کرد؛ اگه میخواستی یه کار کوچیک برای خودت راه بندازی، میگفتن: «نه، این مال جامعهست، خودت نمیتونی چیزی داشته باشی!»
برای مثال توی شوروی، یه کارگر به اسم یوری که تو دهه ۱۹۵۰ زندگی میکرد، یه روز به دوستش گفت: «کاش میتونستم یه کارگاه کوچیک بزنم و برای خودم کار کنم.» دوستش گفت: «حرفشم نزن، میبرنت گولاگ!»
سوسیالیسم یه جورایی محتاطتره، میخواد عدالت باشه؛ ولی نه اونقدر تند که همهچیز رو از صفر شروع کنه.
حالا چرا بعضیها سوسیالیسم رو بیشتر دوست دارن؟
چون یه تعادلی بین برابری و آزادی داره. توی سوسیالیسم، هم میتونی رویاهات رو دنبال کنی هم یه پشتیبان داری که اگه زمین بخوری، نابود نشی.
کمونیسم اما میخواد همهچیز رو یهشبه عوض کنه و گاهی این تغییر اونقدر بزرگه که آدمها نمیتونن باهاش کنار بیان.
برای مثال توی کشورهای سوسیالیستی مثل دانمارک، مردم جزو خوشحالترین آدمای دنیا هستن، چون هم آزادی دارن، هم خیالشون راحته که دولت پشتشونه. توی کمونیسم، این خیالِ راحت گاهی با ترس از دولت عوض شده.
بااینحال نقدهایی هم بهسیستم سوسیالیستی وجود داره و یکیاز مهمتریناش اینه که احساس رقابت رو در انسانها کمرنگ میکنه. برخلاف سیستم کاپیتالیستی آمریکا که بر پایهی رقابت، فرصت و گردش سرمایه بنا شده، در سیستم سوسیالیستی بهندرت میشه کسبوکارهای بزرگی رو راهاندازی کرد؛ چون اولا میل کمی به این کار در جامعه وجود داره و ثانیا مالیاتهای سرسامآور عملا اجازهی پاگرفتنِ چنین شرکتهایی رو نمیده.
تو چی فکر میکنی؟ یه داور داشته باشیم که یکم همهچیز رو مرتب کنه بهتره یا کلاً بدون داور بریم جلو و امیدوار باشیم همه خودجوش درست کار کنن؟
فرق کمونیسم با مارکسیسم: نظریه یا اجرا؟

حالا بیایم سراغ مارکسیسم. کمونیسم با مارکسیسم چه فرقی داره؟
مارکسیسم یه نظریهست، یه جور نقشه راه که کارل مارکس و فردریش انگلس کشیدن و میگن دنیا چطور باید به کمونیسم برسه.
مارکس فکر میکرد کمونیسم یه جور تکامل طبیعیه؛ میگفت سرمایهداری خودش یه روز خراب میشه، چون ظلمش زیاد میشه و کارگرها رو له میکنه. بعد کارگرها قیام میکنن، قدرت رو میگیرن و یه دنیای بدون طبقه درست میکنن که توش نه دولت هست، نه مالکیت خصوصی، نه زور و اجبار.
کمونیسم ولی نسخه اجرایی این ایدههاست، یه سیستم اقتصادی-سیاسی که توی جاهایی مثل شوروی، چین یا کوبا پیاده شد.
منتها یه نکتهی باحال اینه که در عمل، کمونیسم معمولاً با چیزی که مارکس میخواست فرق داشت. مارکس میگفت: «دولت یه مدت باشه، فقط برای اینکه اوضاع رو درست کنه و سرمایهداری رو نابود کنه، بعد غیبش بزنه.» ولی توی واقعیت، دولتها نهتنها غیبشون نزد، بلکه حسابی قوی شدن و گاهی دیکتاتور شدن!
مارکسیسم مثل یه کتاب آشپزیه که مارکس نوشته و گفته: «اگه این دستورات رو درست انجام بدین، یه غذای عالی درست میکنین، همه با هم میپزین و میخورین و هیچ سرآشپزی هم درکار نیست که بهتون دستور بده.»
کمونیسم مثل اینه که یه عده آشپز این کتاب رو بردارن و سعی کنن غذا رو بپزن؛ ولی آخرش یه چیزی دربیاد که با دستور کتاب فرق داره! برای مثال مارکس تو ذهنش یه دنیای بدون زور و اجبار بود، یه جایی که مردم خودجوش با هم کار کنن و هیچکس به کسی نگه چیکار کنه؛ ولی توی شوروی، استالین زور و اجبار رو همهجا برد؛ زندان، اعدام، اردوگاه کار اجباری. یا توی چین، مائو یه جورایی گفت: «بیایم سریع این غذا رو بپزیم»، ولی توی ماجرای «جهش بزرگ به جلو» میلیونها نفر گرسنه موندن و غذا به هیچکس نرسید.
توی شوروی، سال ۱۹۳۰، استالین یه برنامه پنجساله ریخت که کارخونهها رو زیاد کنه و همه رو به کار بندازه.
مارکس اگه بود، شاید میگفت: «این خوبه؛ ولی چرا اینقدر زور و فشار؟» چون توی تئوریش، مردم باید خودجوش این کارا رو میکردن، نه با تفنگ روی سرشون.
توی کوبا، فیدل کاسترو گفت: «ما کمونیسم رو برای مردم میخوایم»، ولی بازم دولت همهچیز رو کنترل کرد و اون خودجوشی مارکس هیچوقت اجرایی نشد.
برای همین بعضیها میگن مارکس یه نابغه بود؛ چون یه تئوری عمیق از تاریخ و اقتصاد داد که خیلی از مشکلات سرمایهداری رو پیشبینی کرد. برای مثال گفت سرمایهداری نابرابری درست میکنه که الان میبینیم ۱درصد آدمای دنیا بیشترین ثروت رو دارن؛ ولی بعضیها میگن خیالباف بود چون فکر میکرد آدمها بدون دولت میتونن خودجوش با هم کنار بیان، در حالی که در عمل، همیشه یه عده قدرت رو گرفتن و نگه داشتن.
توی آلمان، سال ۱۹۱۹، کارگرها به حرف مارکس گوش دادن و قیام کردن؛ ولی آخرش دولت اومد و همه رو سرکوب کرد.
مارکس فکر میکرد این قیامها کمکم دنیا رو عوض میکنن؛ ولی توی واقعیت، قدرت دولتها بیشتر از این حرفها بود.
تو چی فکر میکنی؟ مارکس یه آدم دوراندیش بود که راه رو نشون داد، یا فقط توی رویاهاش غرق شده بود و به این فکر نکرده بود که آدمها همیشه دنبال قدرتن؟
پیشنهاد چکیدا برای مطالعه (۱۹۸۴)

کتاب ۱۹۸۴ اثر جورج اورول یکی از تاثیرگذارترین و ماندگارترین کتابهای قرن بیستم محسوب میشه. توی این کتاب نویسنده با زبان داستانی زندگی در دنیایی رو تصویر میکنه که حکومت روی تمام جنبههای زندگی مردم کنترل و نظارت داره؛ از افکار و باورها گرفته تا حتی سبک زندگی!
توی خلاصه کتاب ۱۹۸۴ داستان شخصی بهاسم وینستون اسمیت رو دنبال میکنیم؛ کسی که بهعنوان یک عضو پایینرده در دستگاههای حکومتی در جهت فریب افکار عمومی و سندسازیهای جعلی فعالیت میکنه. بااینحال، طولی نمیکشه که میبینیم همین عضو پایینردهی حزبِ حاکم، دربارهی ارزشهای حکومت پرسشگری میکنه و نافرمانیش رو علیه حکومت نشون میده.
کتاب با بیانی شیوا و داستانی جذاب سعی داره اهمیت آزادیهای فردی رو نشون بده. توی این کتاب، دربارهی حکومتی میخونی که توسط شخصی بهاسم «برادر بزرگ» رهبری میشه. حکومتِ این حاکم خودکامه ازطریق فناوری و پروپاگاندا سعی میکنه تا افکار مردم رو به سمتی که خودش میخواد هدایت کنه.
همینطور که با داستان وینستون اسمیت همراه میشی، قراره متوجه بشی که پیامدهای زندگی در یک جامعهای که مردمش فرمانبرداری و تبعیت از حاکمیت رو بهعنوان یه امر عادی قبول میکنن، چه اثراتی داره. کتاب از خوانندهی خودش میخواد که تحت هیچ شرایطی از اهمیت تفکر انتقادی غافل نشه و همیشه روحیهی پرسشگری رو حفظ کنه؛ حتی اگه این رویه پاسخ خوبی از سمت حاکمان نداشته باشه.
فرق کمونیسم با آنارشیسم: مدیر باشه یا نه؟
کمونیسم و آنارشیسم یه جاهایی شبیهن و هر دو میخوان یه دنیای بدون ظلم بسازن؛ ولی راهشون حسابی فرق داره.
آنارشیسم میگه: «ما کلاً هیچ دولتی نمیخوایم، نه حالا، نه هیچوقت!» اونها مخالف هر نوع قدرتن، حتی اگه اون قدرت کمونیستی باشه. فکر میکنن هر دولتی، حتی اگه بگه برای عدالت اومده باشه، آخرش ظلم میکنه و آدمها رو زیر دستش له میکنه.
کمونیسم میگه: «یه دولت موقتی لازم داریم تا اوضاع رو درست کنیم، کارگرها رو قدرت بدیم و سرمایهداری رو نابود کنیم، بعدش دولت غیبش میزنه.» منتها توی عمل، این «بعدش» معمولاً هیچوقت نمیاد! برای مثال توی شوروی یا چین، دولت نهتنها غیبش نزد، بلکه حسابی قوی شد و همهچیز رو کنترل کرد، از اینکه چی بکاری تا چی بگی و چی بپوشی.
آنارشیسم مثل اینه که یه جشن خودگردان بدون مدیر برگزار کنی؛ همه خودجوش بیان، غذا بیارن، با هم بخورن و هیچکس به کسی نگه چیکار کنه یا چی نکنه.
کمونیسم میگه: «یه مدیر باشه، برنامهریزی کنه که غذا به همه برسه، همه کار کنن و بعدش حذفش میکنیم.» مشکل اینه که تو بیشتر جاها، این مدیر حذف نشد و کنترل جشن رو دستش گرفت!
برای مثال توی شوروی، لنین اول گفت: «دولت فقط برای یه مدت کوتاهه»؛ ولی بعد استالین اومد و دولت رو تبدیل به یه غول کرد که همهچیز رو زیر نظر داشت. آنارشیستها به کمونیستها میگن: «شما هم مثل بقیه هستین، فقط اسمتون فرق داره؛ چون آخرش قدرت رو نگه میدارین و نمیذارین مردم آزاد باشن!»
توی اسپانیا، سال ۱۹۳۶ در جریان جنگ داخلی، آنارشیستها توی بعضی شهرها مثل بارسلون دولت رو کامل حذف کردن و کارخونهها رو دادن دست کارگرها. اونها بدون رئیس و بهصورت خودجوش کار میکردن. برای مثال تو یه کارخونه کفشسازی، کارگرها خودشون تصمیم گرفتن چقدر تولید کنن و چطور تقسیمش کنن؛ ولی کمونیستها گفتن: «نه، باید یه دولت مرکزی باشه که برنامهریزی کنه.» آخرشم این دوتا گروه با هم درگیر شدن و کمونیستها با کمک شوروی، آنارشیستها رو سرکوب کردن!
توی اوکراین، سال ۱۹۱۹، آنارشیستها به رهبری نستور ماخنو یه منطقه آزاد درست کردن که بدون دولت بود؛ ولی ارتش سرخ شوروی اومد و گفت: «نه، باید زیر نظر ما باشین.»
آنارشیسم میخواد از همون اول آزاد باشه، کمونیسم میگه اول باید یه نظم درست کنیم، بعد آزاد بشیم؛ ولی این نظم معمولاً دائمی شده و آزادی کامل نیومده.
چرا اینجوری میشه؟ چون آدما وقتی قدرت رو در دست میگیرن، سخت ولش میکنن. آنارشیستها میگن: «دولت همیشه خطرناکه»، کمونیستها میگن: «دولت لازمه؛ ولی فقط برای یه مدت.»
در عمل، کمونیستها درست میگن که بدون دولت اولیه، کار سخت پیش میره؛ ولی آنارشیستها هم حق دارن که میگن این دولت آخرش مردم رو ول نمیکنه و کنار نمیره.
تو کدوم رو ترجیح میدی؟ از اول بدون رئیس باشه و ریسکش رو قبول کنی یا یه رئیس موقت که ممکنه همیشه بمونه؟
فرق کمونیسم با کاپیتالیسم: رقابت یا برابری؟

خب، حالا بیایم کمونیسم رو با کاپیتالیسم مقایسه کنیم، چون این دوتا انگار دو سر یه خطن.
کاپیتالیسم میگه: «مالکیت خصوصی، بازار آزاد، رقابت.» توی کاپیتالیسم میتونی هر چقدر زحمت بکشی، پول دربیاری، خونه و ماشین بخری، یه شرکت بزنی و مال خودت باشه. دولت زیاد کاری به کارت نداره، فقط یه سری قانون پایه میذاره که بازی خراب نشه.
کمونیسم میگه: «مالکیت جمعی، اقتصاد متمرکز، توزیع برابر.» اینجا دیگه چیزی مال خودت نیست، همهچیز برای جامعهست و دولت (حداقل توی تئوری) میگه چی چطور تقسیم بشه.
یه مثال ساده بزنم: کاپیتالیسم یعنی تو میتونی پیتزا فروشی خودتو داشته باشی، خودت پیتزا بپزی، بفروشی و پولش رو بذاری جیبت، حتی اگه یه نفر دیگه پیتزا نخوره یا گرسنه بمونه.
کمونیسم میگه: «همهی پیتزاها مال مردمه، هیچکس پیتزا فروشی شخصی نداره، با هم میپزیم و با هم میخوریم، حتی فر پیتزا هم مال همهست.»
چرا کاپیتالیسم طرفدارهای بیشتری داره؟ چون حس رقابت و انگیزه کارآفرینی رو زنده نگه میداره.
برای مثال توی آمریکا، خیلیها رویای این رو دارن که از صفر شروع کنن و یه شرکت بزرگ مثل اپل یا گوگل بسازن. این حس که «اگه سخت کار کنم، میتونم به چیزی برسم که مال خودمه» آدمها رو جلو میبره.
برای مثال بیل گیتس از یه گاراژ شروع کرد و حالا یکی از پولدارترین آدمهاست یا توی سیلیکون ولی، جوونها شب و روز کار میکنن که یه اپلیکیشن بسازن و یه شبه پولدار بشن.
این حس رقابت یهجور موتور محرکهست که آدمها رو وادار میکنه خلاق باشن، چیزهای جدید بسازن و دنیا رو تغییر بدن؛ ولی چرا بعضیها میگن کاپیتالیسم داغونه؟ چون نابرابری شدیدی درست میکنه.
برای مثال الان توی دنیا، یه عده توی ویلاهاشون قایق تفریحی دارن، یه عده حتی یه وعده غذا ندارن. آمار میگه توی آمریکا، ۱درصد بالایی جامعه ۴۰درصد ثروت رو در اختیار دارن، درحالیکه میلیونها نفر بیمه ندارن و اگه مریض بشن، نابود میشن.
توی کاپیتالیسم، اگه توی یه شهر مثل لسآنجلس زندگی کنی، میبینی یکی با لامبورگینی میچرخه، یکی دیگه زیر پل خوابیده و آشغال جمع میکنه که زنده بمونه.
توی کمونیسم شوروی، همه یهجور بالاخره آپارتمان ساده داشتن، یه حقوق پایه میگرفتن و اگه میخواستی بیشتر از بقیه داشته باشی، راهی نبود.
کاپیتالیسم بهت شانس میده که پرواز کنی؛ ولی اگه زمین بخوری، کسی دستت رو نمیگیره.
کمونیسم میخواد همه رو نگه داره، ولی گاهی همه رو با هم پایین میکشه.
حالا چرا بعضیها کاپیتالیسم رو دوست دارن؟ چون به آدمها آزادی میده که رویاهاشون رو دنبال کنن، حتی اگه ریسکش بالا باشه.
برای مثال توی ژاپن، یه نفر میتونه یه رستوران سوشی بزنه و یه امپراتوری درست کنه؛ ولی چرا کمونیسم هنوز طرفدار داره؟
چون میگه نباید کسی گرسنه بمونه فقط چون یکی دیگه زرنگتره. تو کدوم رو ترجیح میدی؟ رقابتی که ممکنه نابرابر بشه یا برابریای که ممکنه خفهت کنه؟
کمونیسم در ایران: از توده تا سایهها

ما ایرانیها هم با کمونیسم غریبه نبودیم. توی قرن بیستم، حزب توده توی دهه 1320 و 1330 حسابی فعال بود. اینها دنبال عدالت اجتماعی بودن و خیلی از کارگرها و روشنفکرها رو جذب کردن. برای مثال سال 1325 توی اعتصاب کارگرهای نفت جنوب کمونیستها نقش داشتن. یه کارگر به اسم حسن رحیمی توی خاطراتش نوشته: «ما فقط نون میخواستیم؛ ولی اونا بهمون امید دادن.»
برای مثال توی آبادان، کارگرها جلوی شرکت نفت وایستادن و گفتن: «نفت مال ماست، نه مال انگلیسیها.» حزب توده پشتشون بود و این اعتصابها خیلی جاها رو تکون دادن.
سال 1324، توی آذربایجان و کردستان، با حمایت شوروی، دو تا دولت محلی کمونیستی راه افتاد: «جمهوری خودمختار آذربایجان» و «جمهوری مهاباد».
اینها میخواستن زمین رو بین کشاورزها تقسیم کنن و یه سیستم عادلانه بسازن.
برای مثال توی آذربایجان، یه دهقان به اسم قربانعلی زمین گرفت و گفت: «بالاخره حس کردم آدمیزادم.»
یا توی مهاباد، کردها یه سیستم آموزش به زبون خودشون راه انداختن که تا قبلش ممنوع بود؛ ولی با فشار دولت مرکزی و انگلیس، این دولتها جمع شدن.
برای مثال توی تبریز، وقتی ارتش شاهنشاهی ایران دخالت کرد، خیلی از کمونیستها یا کشته شدن یا فرار کردن.
بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، حزب توده سرکوب شد. خیلی از اعضاش یا زندان رفتن یا فرار کردن. مثلا احسان طبری که یه روشنفکر کمونیست بود، سالها توی تبعید زندگی کرد و کتاب نوشت.
یه بار طبری تو یه مقاله گفت: «ما برای عدالت جنگیدیم؛ ولی زورمون به استعمار و دیکتاتوری نرسید.» تا انقلاب ۵۷، کمونیستها هنوز بودن. توی سازمان چریکهای فدایی خلق، خیلیها از کمونیسم الهام گرفته بودن. یه جوون به اسم بیژن جزنی، که بعداً تو زندان کشته شد، گفته بود:
ما برای یه ایران عادلانه میجنگیم، حتی اگه جونمون رو بگیرن.
برای مثال توی دهه 1340، چریکها توی جنگلهای شمال با ارتش شاهنشاهی ایران درگیر شدن و خیلیهاشون جونشون رو از دست دادن.
آیا کمونیسم هنوز هم زندهست؟
الان که توی سال ۱۴۰۴ این مقاله داره نوشته میشه، کمونیسم دیگه اون غول بزرگ قرن بیستم نیست؛ ولی هنوز نفس میکشه. چین هنوز پرچم سرخش بالاست؛ ولی یهجورایی با سرمایهداری قاطی شده. برای مثال توی چین، شرکتهای بزرگ مثل هواوی و علیبابا دارن پول پارو میکنن؛ ولی دولت میگه: «ما هنوز کمونیستیم!»
فقر توی چین از 88درصد توی دهه 1980 رسیده به 1درصد الان؛ ولی نابرابری هم زیاد شده.
برای مثال توی پکن، یه کارمند شرکت تکنولوژی ممکنه ماهی 10 هزار دلار دربیاره؛ ولی یه دهقان تو روستا هنوز با روزی 2 دلار زندگی میکنه. کارگرهای چینی میگن: «ما دیگه کمونیست واقعی نیستیم، فقط اسمش مونده.»
کوبا هنوز کمونیسته؛ ولی با مشکلات اقتصادی وحشتناک و تحریم آمریکا دستوپنجه نرم میکنه. برای اینکه بهتر عمق این فقر و فشار وحشتناک اقتصادی رو درک کنی باید بهت بگم که اکثر گردشگرانی که برای تفریح به کوبا سفر میکنن، بهاتفاق میگن که انگار توی زمان سفر کردن و دارن از یه موزهی زندهی ماشینهای کلاسیک بازدید میکنن. ماشینها توی هاوانا اکثرا مربوط به دههی ۱۹۵۰ هستن، چون نمیتونن ماشین نو بخرن.
مردم میگن: «ما رایگان درس میخونیم، رایگان درمان میشیم؛ ولی نمیتونیم سفر کنیم یا جنس خوب بخریم.»
ویتنامم کمونیسته؛ ولی با اقتصاد بازار آزاد قاطی شده و رشد خوبی داره. برای مثال توی هوشیمین سیتی، الان برجهای بلند و بازارهای شلوغ رو میبینی؛ ولی پرچم کمونیستی هنوز بالاست. یه تاجر ویتنامی به اسم تران فونگ میگه: «ما کمونیستیم، ولی پول درآوردن رو هم یاد گرفتیم.»
توی اروپا و آمریکا، کمونیسم دیگه قدرت تهدیدیِ قدیم رو نداره؛ ولی یه عده هستن که میگن: «شاید کامل نه؛ ولی یه چیزایی ازش رو باید امتحان کنیم.» برای مثال توی سوئد یا دانمارک، سیستمهایی مثل بیمه همگانی و تحصیل رایگان یه جورایی از ایدههای کمونیستی الهام گرفتن.
توی سوئد اگه مریض بشی، هیچ پولی نمیدی و دانشگاهم برای همه مجانیه. دانشجوهای سوئدی میگن: «ما کمونیست نیستیم؛ ولی برابری رو دوست داریم.»
توی آفریقا و آمریکای لاتین هم کمونیستها هنوز هستن. مثلا توی ونزوئلا، هوگو چاوز و بعد مادورو گفتن ما دنبال یهجور سوسیالیسم-کمونیسم هستیم؛ ولی مشکلات اقتصادی و تحریمها کار رو سخت کرده. توی کاراکاس پایتخت ونزوئلا، مردم ساعتها توی صف غذا وایمیسن و خیلیهاشون از کشور فرار کردن.
توی آفریقای جنوبی، حزب کمونیست هنوز فعاله و برای کارگرها میجنگه.کارگرهای آفریقایی میگن: «ما هنوز به برابری باور داریم؛ ولی دیگه نمیدونیم چطور بهش برسیم.»
پیشنهاد چکیدا برای مطالعه (زمان دست دوم)

«اکنون ما در جهان جدیدی زندگی میکنیم.»
در روز کریسمسِ سال ۱۹۹۱، دبیر کل اتحاد جماهیر شوروی، یعنی میخائیل گورباچف با این جمله دنیا رو توی شوک فرو برد. گورباچف در سخنرانی کوتاهی که انجام داد، فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و کنارهگیری خودش از رأس حکومت رو اعلام کرد تا پساز مدتها، جنگ سرد و دوران وحشت هستهای بهپایان برسه.
حکومتی که سالها شهروندان خودش رو تحت شدیدترین سرکوبها قرار میداد، حالا به جماهیر و کشورهای مختلفی تقسیم شده بود که دیگه هیچ وجه اشتراکی باهمدیگه نداشتن.
بااینحال، بهعنوان خواننده شاید فکر کنی که قطعا مردم شوروی بیشتر از همه با شنیدن این خبر خوشحال شدن؛ اما خلاصه کتاب زمان دست دوم از سوتلانا الکسیویچ چیز کاملا متفاوتی رو نشون میده.
این کتاب که حاصل مصاحبه با مردم شوروی هست، از زندگی آدمهایی میگه که بعد از فروپاشی شوروی، زندگی خودشون هم به فروپاشی رسید. این مصاحبهها بین سالهای ۱۹۹۱ تا ۲۰۱۲ انجام شده که یه بازهی تقریبا ۲۰ساله رو شامل میشه.
خلاصه کتاب زمان دست دوم از احساسات افرادی صحبت میکنه که توی دورهی گذار روسیه به شوروی زندگی کردن. این کتاب صدای مردمیه که توی کتابهای تاریخی صدایی ازشون نیست و هیچوقت شنیده نشدن.
مثلا یکی از مصاحبهشونده از اینکه کشورش بهجای گذار به سیستم سوسیالیستی، به سیستم سرمایهداری روی آورده، شدیدا ابراز تاسف میکنه و یکی دیگه از سختبودن زندگی تحت سیستم سرمایهداری ابراز ناراحتی میکنه.
اگه دنبال کتابی هستی که حقایق غیرمنتظرهای رو بهت نشون بده، خلاصه کتاب زمان دست دوم بهترین چیزی هست که میتونی مطالعهش کنی.
کتاب داستان آدمهایی رو تعریف میکنه که شدیدا توسط سیستم شوروی سرکوب شدن، به اردوگاههای کار اجباری گولاگ فرستاده شدن و اونجا تحت شدیدترین رنجها و شکنجهها قرار گرفتن، اما باتمامایناوصاف، خودشون رو همچنان یه کمونیست و متعهد به شوروی میدونن.
مسلما شنیدن چنین چیزی خیلی غیرمنتظره هست و کتاب دقیقا دنبال چرایی این قضیه میره تا علت رو ریشهیابی کنه.
حرف آخر: کمونیسم؛ خوب، بد یا زشت؟
خب، رسیدیم آخر این سفر طولانی. تا اینجا یاد گرفتیم که کمونیسم یه ایدهست که میخواد دنیا رو از نو بسازه؛ یه جایی که فقیر و غنی معنی نداشته باشه، همه با هم شریک باشن و کسی به خاطر پول غصه نخوره. کمونیستها آدمهاییان که این رویا رو باور دارن و براش میجنگن، چه با قلم، چه با کار، چه با خونشون. از کارگرهای گمنام توی کارخونهها تا رهبرایی مثل لنین و چهگوارا، همهشون یه هدف داشتن: یه دنیای عادلانهتر.
ولی این ایده مثل یه شمشیر دو لبهست. توی کتابها قشنگه، توی عمل گاهی کابوس میشه. یه جاهایی دنیا رو بهتر کرده؛ مثل کوبا و ویتنام که مردمشون درس خوندن و فقرشون کم شد (البته زندگیشون هم جالب نیست) و یه جاهایی بدتر؛ مثل کره شمالی و کامبوج که آزادی و زندگی رو از مردم گرفتن.
شاید الان با خودت بگی: «خب، من باید چی فکر کنم؟ این خوبه یا بد؟» جوابش رو خودت باید پیدا کنی.
کمونیسم یه پیشنهاد برای زندگیه، نه یه قانون که مجبورت کنن قبولش کنی.
به این فکر کن: اگه قرار باشه یه سیستم عادلانه بسازی، چطور میساختیش؟ کمونیسم یه جواب به این سواله؛ ولی شاید تو جواب بهتری داشته باشی.
برای مثال یه سیستم که هم برابری داشته باشه، هم آزادی رو نکشه یا یه سیستمی که آدمها رو مجبور نکنه؛ ولی بهشون کمک کنه با هم شریک بشن. هر چی هست، این ایده هنوزم زندهست و داره با ما حرف میزنه. از انقلابهای بزرگ تا بحثهای کوچیک توی کافهها، کمونیسم هنوزم یه سؤاله که منتظر جوابه.
واقعا بى نظير بود مقالتون و من كلى اطلاعات و علم بهم افزوده شد…!
يك دنيا ممنونم از اين حجم از اطلاعات محشر و زبان پويا و رساى قالب متنى تون!
میلادجان خیلی باعث خوشحاله که برات مفید بوده و تونسته اطلاعاتی بهت اضافه کنی. مرسی که نظرت و انرژی مثبتت رو انتقال دادی به چکیدا.
عالی بود عالی عالی عالی
عالی و جامع ممنون بابت زحمت هاتون همیشه موفق پیروز باشید
سلام خسته نباشید واقعا خیلی مفید بود چون که خیلی سوال هایی که برام مبهم بود تونستم بااین مقاله به جوابشون برسم . سپاسگزارم