تنهایی یه چیزیه که همه حسش میکنن، ولی کمتر کسی جرأت داره دربارهش حرف بزنه. همون چیزی که نصف شب یهو از خواب بیدارت میکنه و یه حفرهی عجیب توی دلت ایجاد میکنه، همون چیزی که باعث میشه وسط یه جمع شلوغ، احساس کنی هیچکس واقعاً حواسش بهت نیست. تنهایی از اون جنس احساساته که انگار هرچقدر هم سرتو با کار و آدمهای اطرافت گرم کنی، باز یه جایی از زندگیت منتظرته. فرار کردن ازش کار راحتیه، ولی چیزی که بیشتر آزاردهندهست، اینه که خیلی از ماها حتی نمیفهمیم از چی داریم فرار میکنیم.
لارس اسوندسن توی کتاب فلسفهی تنهایی این حس لعنتی رو میذاره زیر ذرهبین و میپرسه که اصلاً تنهایی چیه و چرا اینقدر فراگیر شده. یه چیزی که توی این کتاب خیلی سریع بهت ثابت میشه اینه که تنهایی، فقط نبودن آدمای دور و برت نیست. خیلی وقتا، همونایی که کلی دوست و آشنا دارن، همونایی که همیشه توی مهمونیان، همونایی که ازدواج کردن و خانواده دارن، از همه تنهاترن. چون اون چیزی که ما رو از تنهایی میترسونه، نبودن فیزیکی آدمای دیگه نیست، بلکه اینه که حس کنیم هیچکس واقعاً ما رو نمیفهمه. حس کنیم بین یه عالمه آدم گیر افتادیم، ولی یه دیوار نامرئی بین ما و بقیه هست. اینجاست که تنهایی از یه اتفاق ساده، تبدیل میشه به یه درد واقعی.
بزرگترین دروغی که بهمون گفتن اینه که اگه روابط اجتماعی قوی داشته باشی، دیگه هرگز احساس تنهایی نمیکنی. ولی هرچی بیشتر بهش فکر کنی، بیشتر میفهمی که این یه توهمه. این که دور و برت پر از آدم باشه، لزوماً به این معنی نیست که ارتباط واقعی باهاشون داری. تکنولوژی باعث شده که ما بیشتر از هر زمان دیگهای به همدیگه متصل باشیم، ولی انگار این ارتباطا از همیشه سطحیتر شدهن. همیشه آنلاینیم، همیشه چت میکنیم، همیشه در جریان زندگی بقیهایم، ولی واقعاً چندتا آدم توی زندگیت هستن که میتونی عمیقترین فکرای ذهنت رو بدون ترس از قضاوت باهاشون در میون بذاری؟ چند نفر رو داری که بدون فیلتر حرفات رو براشون بزنی؟
مشکل اینجاست که جامعه یه ایدهی عجیب از تنهایی ساخته. بهمون یاد دادن که تنهایی یه چیز بده، یه چیزی که باید ازش فرار کنیم، یه مشکلی که باید حل بشه. ولی چیزی که اسوندسن توی کتاب فلسفه تنهایی میگه اینه که تنهایی همیشه هم بد نیست. بعضی وقتا، تنهایی میتونه مفید باشه. یه جورایی کمک میکنه که از شلوغی دنیا فاصله بگیری، که بفهمی خودت کی هستی، که یه کم عمیقتر فکر کنی. این فرق داره با اون تنهاییای که ازت انرژی میدزده، اون مدل تنهایی که باعث میشه حس کنی توی یه اتاق تاریک زندانی شدی. این یه مدل آگاهانهس، یه انتخاب، نه یه اجبار.
ولی مشکل اینه که بیشتر ما بلد نیستیم با تنهایی کنار بیایم. نمیدونیم که چطور وقتی تنها میشیم، خودمون رو پیدا کنیم. اسوندسن یه جورایی میگه که ما توی دورهای زندگی میکنیم که وابستگی عاطفی رو یه جور ضعف میدونن. بهمون گفتن که باید مستقل باشیم، که نباید به کسی نیاز داشته باشیم، که نباید وابستهی هیچکس بشیم. این حرفا قشنگن، ولی تهش چی؟ تهش یه عالمه آدم که دارن ادای مستقل بودن رو درمیارن، ولی ته دلشون خالیه. یه نسل که بهشون گفتن «تو به کسی نیاز نداری» و حالا دارن توی یه دنیای پر از آدم، دنبال یکی میگردن که واقعاً بفهمتشون.
بعضیا فکر میکنن تنهایی فقط مشکل آدمای ضعیفه. ولی اگه یه کم دقیقتر بهش نگاه کنی، میبینی که همه یه جایی از زندگی این حس رو تجربه کردن. حتی قویترین و موفقترین آدمها هم لحظههایی دارن که حس میکنن هیچکس واقعاً نمیفهمه چی توی ذهنشونه. تنهایی یه چیز انسانییه، چیزی که توی زندگی همه وجود داره. پس سوال مهمتر اینه که وقتی این حس سراغت میاد، چیکار باید بکنی؟
این کتاب بهت نمیگه که یه راه جادویی هست که باهاش میتونی برای همیشه از تنهایی خلاص بشی. چون همچین چیزی وجود نداره. ولی یه چیزی که یاد میگیری اینه که شاید لازم نباشه همیشه ازش فرار کنی. شاید گاهی باید بشینی و ببینی که این حس چی میخواد بهت بگه. بعضی وقتا، بزرگترین کشفهای زندگی وقتی اتفاق میفتن که برای یه لحظه، سکوت میکنی و به اون خلأیی که توی دلت حس میکنی، خوب نگاه میکنی.
اگه تا حالا شده که حس کنی هیچکس واقعاً تو رو درک نمیکنه، این کتاب برای توئه. اگه از اونایی هستی که همیشه توی جمعی، ولی باز یه چیزی توی دلت خالیه، باید این کتاب رو بخونی. اگه فکر میکنی فقط تو اینطوری حس میکنی و بقیه خوشحال و بیدغدغهن، این کتاب بهت نشون میده که نه، این یه چیزیه که همهی ما تجربهش میکنیم. این کتاب نمیخواد بهت بگه که چطور یه عالمه دوست پیدا کنی، یا چطور از تنهایی فرار کنی. قراره بهت بگه که شاید مشکلت این نیست که تو تنهایی، شاید مشکلت اینه که یاد نگرفتی چجوری با این حس کنار بیای.
تنهایی یه بخش اجتنابناپذیر از زندگیه، ولی چیزی که مهمه اینه که «چطور باهاش روبهرو بشی.» میتونی مدام ازش فرار کنی، خودتو با سرگرمیهای سطحی و آدمای موقتی پر کنی، یا این که بشینی، بهش نگاه کنی و یاد بگیری که چطور ازش استفاده کنی. چون شاید، فقط شاید، تنهایی همیشه یه دشمن نیست. بعضی وقتا، میتونه بزرگترین معلمت باشه.
خلاصه کتاب فلسفه تنهایی اثر لارس اسوندسن به بهترین شکل به تو در این زمینه کمک میکنه.
خبر خوب اینه که چکیدا صفر تا صد این کتاب رو برات خلاصه کرده و همین الان میتونی ازطریق سایت و اپلیکیشن چکیدا خلاصه کتاب فلسفه تنهایی رو بخونی یا بشنوی.
- اگه فکر میکنی که فقط تو حس تنهایی میکنی
- اگه دوست داری نگاه تازهای دربارهی یکیاز احساسات بنیادین بشر پیدا کنی