عبارت «اسب سیاه» اولینبار بعد از انتشار کتاب دوک جوان در سال ۱۸۳۱ وارد فرهنگ عمومی شد و بهسرعت جا افتاد. در اون کتاب، قهرمانِ داستان در صحنهای روی یه اسب شرط کلانی میبنده؛ ولی اون اسب یه اسب سیاه بود که هیچکسی حتی احتمالش هم نمیداد که برنده بشه. بااینوجود، اسب سیاه از همه جلو میزنه و باعث باخت اسب قهرمان میشه. بعد از اون هرجا صحبت از اسب سیاه میشه، منظور قهرمان و برندهای هست که هیچکدوم از شرایط برد رو نداشته، ولی در روندی شگفتانگیز راه خودش رو تا جایگاه اول پیموده و همه رو مبهوت کرده.
خلاصه کتاب اسب سیاه نوشتهی تاد رز و اگی اگاس با وامگیری از این اصطلاح دربارهی آدمایی صحبت میکنه که یهو از ناکجا پیداشون میشه و با چنان سرعتی مسیر پیشرفت رو طی میکنن که فقط گردوخاکِ عبورشون رو میبینیم. به اینجور آدما اسب سیاه میگن.
بااینحال سوال مهم اینجاست که چرا کمتر کسی دربارهی این اسبهای سیاه صحبت میکنه؟ چرا وقتی قرار باشه دربارهی موفقیت صحبت بشه، داستان افرادی مثل موتزارت و وارن بافت و تایگر وودز و... در صف اول قرار داره؟ به بیان سادهتر، چرا باید داستان موفقیت افرادی رو بخونیم که از ابتدا همه انتظار موفقیتشون رو داشتن؟
موتزارت از هشتسالگی سمفونی تصنیف مینوشت و وارن بافت از یازدهسالگی توی کار بورس بود و تایگر وودز هم از ششسالگی اولین جایزههای گلفش رو گرفت. تمام این افراد از سنین پایین میدونستن در زندگی چی میخوان و همهی وقت خودشون رو صرف همون میکردن. راهکاری که این آدمهای بزرگ به ما میدن، تا حدی سادهست. میگن مقصدتون رو بدونین، خیلیخیلی سخت کار کنین و از موانع با پشتکار بگذرین تا به مقصد برسین.
بااینحال خلاصه کتاب اسب سیاه ادعا میکنه که این «فرمول استاندارد» رو همه بلدن و تا حالا بارها از زبان معلمها، والدین، مدیران و حتی دانشمندان شنیدیم.
اسبهای سیاه از این فرمول استاندارد پیروی نمیکنن. اونها مسیر خودشون رو میرن. چطور میشه مسیر این اسبهای سیاه رو تفسیر کرد؟ آیا میشه چیزی از مسیر اونها آموخت؟
این همون موضوعی هست که کتاب اسب سیاه بهش میپردازه. توی این کتاب بهطور ویژه قراره دربارهی چهار ذهنیتی که اسبهای سیاه با خودشون یدک میکشن، صحبت بشه. قراره ببینی که چطور باید در این دنیای شلوغ، خودت گلیمت رو از آب بیرون بکشی. قراره بفهمی مسیر رو نباید یافت، بلکه باید ساخت.
زمانه و محیطی که تو در اون بهدنیا اومدی، کاملا منحصر به خودت هست؛ پس چرا باید به آموزههای کسی گوش بدیم که نه درکی از زمانهی ما داره و نه ذهنیتی از محیطی که در اون بزرگ شدیم؟ چرا باید کسی برای زندگی ما نسخه بپیچه که فرسنگها با چیزی که تجربه میکنیم فاصله داره؟ چرا همیشه باید دنبال پیداکردنِ مسیر باشیم؟ چرا اون مسیر رو خودمون نسازیم؟
اگه اینها دغدغهی تو هم هستن، احتمالا از مطالعهی خلاصه کتاب اسب سیاه لذت زیادی خواهی برد؛ چون این کتاب دقیقا دربارهی مسیر نامتعارفی صحبت میکنه که تو باید بسازیش.
خبر خوب اینه که چکیدا صفر تا صد این کتاب هیجانانگیز رو برات بهصورت صوتی و متنی خلاصه کرده و همین الان میتونی ازطریق سایت و اپلیکیشن چکیدا بخونی یا بشنویش.
- اگه دوست داری حرف متفاوتی دربارهی رشد رو بشنوی
- اگه میخوای مسیرت رو بسازی، نه بیابی